Part 4

60 7 0
                                    

اجازه نداد چان باهاش وارد ساختمون شه. گفت که میتونه ماشین رو پیش خودش نگه داره. بعد در حالی که دستش رو به نشونه خداحافظی بالا گرفته بود، وارد ساختمون شد و در رو پشت سرش بست. احساس سرگیجه می کرد، اما همین که اضطراب چنگ زدن به روحش رو موقتا متوقف کرده بود موجب خوشحالیش می شد. به هر زحمتی شده خودش رو به آسانسور رسوند. چراغ بالای سرش سوسو می زد، انگار که در حال گذروندن آخرین دقایقش باشه.
توی اون موقعیت انتظار برای پایین اومدن آسانسور برای مینهوی کم طاقت دشوارترین و پر زحمت ترین کار بشریت به نظر می رسید، اما قبل از اینکه بخواد خودش رو وادار به استفاده از پله کنه، در فلزی آسانسور روبروش باز شد. قدم داخل اتاقک آهنی گذاشت و دکمه طبقه چهارم رو فشرد. سر دردناکش رو به آینه سرد تکیه داد و چشم هاش رو بست. موزیک ملایم توی گوشش طنین می انداخت. علاقه ای نداشت خودش رو توی آینه ببینه، به همین دلیل تا وقتی که صدای زن رو هنگام اعلام طبقه نشنیده بود، چشم هاش رو بسته نگه داشت.
تلوتلوخوران خودش رو از آسانسور بیرون کشید و به سمت در واحدش قدم برداشت. کلید رو به زحمت توی قفل چرخوند و وارد شد. بلافاصله پس از ورود، چشم هاش روی تن نحیفی که گوشه کاناپه توی خودش مچاله شده بود نشست. دوباره جوشش خشم توی تنش رو احساس می کرد. به نظر می رسید این پسر، این لعنتی که حالا با چشم های نگران و مضطرب بهش خیره بود زندگی جفتشون رو به تباهی کشیده.
مینهو درست به اندازه هیونجین، از خودش هم عصبانی بود. اگر به جای کمک کردن و نجاتش با پلیس تماس می گرفت یا اصلا اونجا رهاش می کرد، شاید دیگه خودش رو بخشی از این کثافت نمی دید. شاید می تونست تو زندگی مزخرف همیشگیش غرق بمونه. ولی نه! حتی اون موقع هم توانایی فرار از حقیقتی که مرگ جیسونگ رو پای اون می نوشت نداشت.
قدم هاش نامنظم بودن و کنترلی روی خودش نداشت. جلوی هیونجین متوقف شد. حتی تو اون حالت هم می تونست ترس رو از چهره زخمی و کبود پسر تشخیص بده.
«هیچ جایی برای فرار ازت وجود نداره. خوشحالی که در نهایت خودت رو بهم گره زدی، نه؟»
هیونجین از این موضوع خبر داشت. کل روزش رو با وحشت گذرونده بود؛ وحشت افتضاح به بار اومده و نفرت مینهو از خودش. حملات عصبی چند باری در طول روز تن خسته اش رو زیر بار کتک گرفته بودن. احساس گناه در موریانه صفت ترین حالت ممکن به جون روحش افتاده بود، اما نمی تونست انکار کنه که تهش از این به قول مینهو "به هم گره خوردن" ناراضیه.
هیونجین نمی تونست با دو احساس همزمان گناه و رضایتش از قتل شخصی که داشت مینهوش رو تصاحب می کرد، کنار بیاد و بهشون غلبه کنه، اما حداقل حالا مطمئن بود که با وجود نفرتی که توی چشم های مرد روبروش موج می زنه پیوند جدایی ناپذیری رو بینشون رقم زده.
مینهو دست هاش رو میون موهای هیونجین فرو برد و بهشون چنگ زد. سر هیونجین به عقب کشیده و ابروهاش از درد به هم نزدیک شدن.
«این همون چیزیه که همیشه در آرزوش بودی، نه؟»
موهای هیونجین رو به سمت بالا کشید و مجبورش کرد روی پاهاش بایسته. آخ ریزی از میون لب های هیونجین خارج شد و بی اختیار به دست مینهو چنگ زد. می تونست بوی الکلی که از مینهو ساطع می شد رو به خوبی احساس کنه.
«باید بدونی توی زندگیم هیچ وقت انقدر حالم از کسی به هم نخورده.»
گوشه لب هاش به پوزخندی کش اومدن که تا پوست استخون هیونجین رو می سوزوند.
«حداقلش اینه که تو یه چیزی تو ذهنم اولینی، جین. می دونم بابتش چقدر خوشحالی.»
مینهو تن وحشت زده هیونجین رو روی فرش طوسی رنگ پرت کرد و پسر از درد پیچیده توی کمرش نالید. کاملا از خود بیخود شده بود و هیونجین می دونست با وجود نفرتی که بارها و بارها ازش دم می زنه و بهش یادآوری می کنه، قرار نیست اوقات خوشی رو بگذرونه.
از اون فاصله نمی تونست صورت مینهو رو واضح ببینه. توانایی متوقف کردن رعشه ای که به تنش افتاده بود رو نداشت. نیم خیز شد، اما به ثانیه نکشیده پای مینهو روی قفسه سینه اش نشست و مجبورش کرد به جایگاه قبلیش برگرده.
درد پیچیده توی قفسه سینه اش، باعث شد اشک توی چشم های ترسونش حلقه بزنه.
«مینهـ...»
مینهو پاش رو از روی قفسه سینه هیونجین برداشت. خم شد، یقه تیشرت مشکی رنگ تن پسر رو میون مشتش گرفت و جوری تن مبهوتش رو روی زمین به طرف اتاق خواب کشید که جمله اش با صدای آخ دردآلودش قطع شد. به ساعد مینهو چنگ زد. فکر می کرد می تونه با این کار متوقفش کنه، اما ناخن های فرو رفته هیونجین داخل گوشت مینهو از متوقف کردنش عاجز بودن.
میون تقلاها و دست و پا زدن هاش، یک باره روی تخت چوبی پرت شد. با برخورد پیشونیش به تاج تخت به گریه افتاد. احساس درد پیچیده توی سرش و خیسی روی پیشونیش، راجع به اینکه قراره امشب رو صبح کنه یا نه به شک می انداختنش. مینهو قصد گرفتن جونش رو داشت، نه؟ خون در برابر خون.
تا خواست پیشونیش رو لمس کنه، مچ استخونی و برهنه پاش میون دست های مینهو اسیر و بدنش پایین کشیده شد. کمرش هنوز از شدت برخوردش با زمین درد می کرد.
مینهو زانوهاش رو دو طرف بدن پسر گذاشت و از بالا به چهره زخمی و خون جاری روی صورتش خیره شد. اشک های هیونجین با دیدن چشم های لبریز از نفرت مینهو شدت گرفت. مینهو رو می خواست. همیشه و در هر حالتی مینهو رو می خواست. اما هیچ کدوم از این حقایق جلوی وحشتش رو نمی گرفتن.
می خواست خودش رو از زیر وزنی که به نظر قصد بریدن نفسش رو داشت بیرون بکشه، اما توانایی لازم رو نداشت و به هق هق افتاد.
«مینهو...»
دست مینهو روی دهن نیمه بازش فشرده شد. خم شد و حالا وقتی حرف می زد، لب هاش به لاله گوش هیونجین کشیده می شدن. پسر سیخ شدن موهای تنش رو به وضوح احساس می کرد.
«می خوای همون بلایی که دیشب سر جیسونگ آوردی سر خودت بیاد؟ پس راحت باش و حرف بزن.»
نفس کشیدن برای هیونجین با وجود دستی که روی دهنش قرار داشت سخت شده بود. درد پیشونیش داشت امونش رو می برید و باریکه خون تا روی گوش چپش ادامه دار شده بود.
مینهو زبونش رو روی پیرسینگ حلقه ای گوش هیونجین کشید. نفس های داغش پوست سردش رو می سوزوند.
«هیچ جوره نمی تونی انکار کنی یه روانی مشکل داری.»
جیغ هیونجین بابت فرو رفتن دندون های تیز مینهو توی نرمه گوشش پشت دستی که روی دهنش قرار داشت خفه شد.
«هرزگیت رو هم همینطور. شاید به خاطر همینه که همون جا ولت نکردم، هوم؟ شاید دلم برای اینکه بهت یادآوری کنم چقدر بی ارزشی تنگ شده بود جین.»
از فشار دست مینهو روی دهن هیونجین کم شد. تا خواست اکسیژن رو داخل ریه هاش بکشه، انگشت های فرو رفته توی حلقش این توانایی رو یک بار دیگه ازش دزدیدن.
سر مینهو حالا جایی میون گردن و شونه هیونجین قرار داشت. انگشت هایی که ته گلوی پسر ضربه می زدن و احساس خیسی زبونی که روی پوست گردنش می رقصید، قدرت هر گونه واکنشی رو ازش دزدیده بود. مینهو گازهای ریزی از گلوی پسر می گرفت که آثارش قطع به یقین قرار بود به کلکسیون زخم ها و کبودی هایی که طی بیست و چهار ساعت گذشته بهش پیشکش کرده بود اضافه شن.
مینهو عقب رفت. صورت وحشت زده هیونجین با موهای آشفته، سرخی خون جاری از پیشونیش و چشم های خیس از اشکش همچنان در آروم کردنش ناتوان بودن. میل شدیدی که نسبت به درهم شکستن موجود لرزون زیرش داشت لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر رشد می کرد.
دستش رو روی کش شلوارک مشکی هیونجین گذاشت و در یک حرکت از تنش خارج کرد. لب هاش به خنده ای کش دار و بی اختیار باز شدن.
«می بینی؟ خوشت میاد از اینکه بهت آسیب بزنم. اینکه تحقیرت می کنم تحریکت می کنه نه؟ دوستش داری، درست نمی گم؟»
هیونجین می خواست با دست هاش عضو هارد شده اش رو از دید مینهو بپوشونه، اما مچش وسط راه میون انگشت های مینهو گیر افتاد.
«چیه؟ مگه تمام مدت نمی خواستی نشونم بدی حتی اگر بخوام تا دم مرگ هم ببرمت درست مثل یه هرزه تحریک میشی و خدا خدا می کنی بذارمش داخلت؟ یا نه؟ شایدم دلت برای وقتایی که می شینم روش و خودمو بالا پایین می کنم تنگ شده؟»
می دونست که بیراه نمی گه. می دونست که در هر شرایطی محتاج مرد بالای سرشه. می دونست محتاج کسیه که حالا نمی تونه ترکیب نفرت و تمسخر و تحقیر جا خشک کرده روی صورتش رو نادیده بگیره، اما درد ضربه وارد شده به سرش و اضطرابی که با نهایت بی رحمی به دلش چنگ می زد، کنترل تپش ناشی از ترس و بُهت قلبش رو دشوار می کرد.
مینهو بدون اینکه مچ دست های هیونجین رو رها کنه، با دست دیگه اش پاهای پسر رو بالا داد و روی شونه هاش گذاشت. هیونجین قادر بود برجستگی پایین تنه مینهو رو از روی شلوار و جایی بین باسن و سوراخش احساس کنه. می تونست قسم بخوره صدای ضربان قلبش رو می شنوه.
مچ دست هاش که توسط مینهو کشیده شد و بالای سرش قرار گرفت، استخون هاش شروع اعتراض کردن.
مینهو جایی در چند میلی متری صورت هیونجین ایستاد. بوی الکل حالا قوی تر از قبل احساس می شد. هیونجین با درموندگی تمام می خواست از مینهو درخواست کنه که حداقل بذاره لب هاشو ببوسه تا شاید اضطرابش رو التیام ببخشه، اما جرعت به زبون آوردنش رو نداشت. می ترسید با این کار شرایط رو برای خودش سخت تر و غیرقابل تحمل تر از چیزی که همین الانش هم هست کنه.
مینهو حتی ذره ای نگاهش رو از چشم های هیونجین نمی دزدید، جوری که پسر کم کم داشت احساس می کرد با اون مردمک های سیاه قصد ذوب کردنش رو داره.
انگشت هاش رو دوباره روی لب های درشت پسر کشید.
«بازش کن!»
هیونجین گیج بود و نمی دونست باید چه واکنشی نشون بده. درد مچ دستش هم به سایر چیزهایی که داشتن دیوونه اش می کردن اضافه شده بود و قدرت تمرکز و تحلیل درخواست مینهو رو نداشت. تا به خودش بجنبه سیلی محکمی روی گونه اش نشست و بیش از پیش توی بالش فرو رفت.
مینهو غرید: «وقتی ازت می خوام یه غلطی کنی، به ثانیه نکشیده باید انجامش بدی.»
و بعد دوباره انگشت هاش رو از بین لب های نیمه باز هیونجین داخل برد. وقتی از خیس شدنشون مطمئن شد، بلافاصله دستش رو پایین آورد و بدون ذره ای تعلل جفت انگشتش رو داخل سوراخ هیونجین فرو برد. چشم های اشکی پسر از شوک و سوزش پیچیده توی پایین تنه اش گشاد و ناله بلند و ناباورش بلند شد. مینهو بدون اینکه بهش اجازه فکر کردن بده، شروع به حرکت دادن انگشت هاش کرد و در حالی که هنوز با همون فاصله کم به اون صورت آسیب دیده و چشم های خیس نگاه می کرد، زمزمه وار گفت:«هیونجینا، حالا حتی از قبل هم رقت انگیزتر به نظر میای.»
انگشت دیگه اش رو وارد کرد. هیونجین از میون نفس های لرزون و ناله های دردناکش اسم مینهو رو صدا زد؛ مینهویی که حالا انگشت هاش رو با سرعت بیشتری داخلش حرکت می داد و به نظر می رسید از اینکه نقطه حساسش رو پیدا کرده راضیه.
«چیه؟ برات کافی نیست؟ بیشتر می خوای؟»
مچ دست هیونجین رو رها کرد. دستی که مچ هیونجین رو بینش اسیر کرده بود پایین برد و بدون اینکه از سرعت حرکت انگشت های دست دیگه اش کم کنه، دکمه و زیپ شلوار خودش رو باز کرد. قفسه سینه پسر به شدت بالا پایین می شد. نمی تونست لرزش صداش رو متوقف کنه. با بی قراری به بالش زیر سرش چنگ زد. چشم هاش رو بسته بود، چرا که دیگه توانایی تحمل نگاه مینهو رو نداشت. همون موقع بود که خروج ناگهانی انگشت های مینهو رو احساس کرد. قبل از اینکه فرصت کنه به خودش بیاد، با جا گرفتن عضو مینهو داخلش برای لحظه ای نفسش بند اومد. درد پیچیده توی پایین تنش صدای جیغش رو در آورد و باعث شد پنجه های پاش رو جمع کنه. مینهو بدون توجه به درد و وضعیت سلامتش، خودش رو داخل هیونجین می کوبید. نفس هاش تند و سریع شده بودن. تماشای تن رنگ پریده و آسیب دیده ای که با بی قراری و از سر درد زیرش به لرزش افتاده بود، روح ناآرومش رو غرق در احساس رضایت می کرد.
«مینـ... مینهو آروم...»
نمی تونست میون ناله هاش کلمات رو درست ادا کنه.
«چرا یه طوری رفتار می کنی انگار من نمی دونم داری بهترین لحظاتتو می گذرونی؟»
احساس درموندگی و ناتوانی تمام وجودش رو در بر گرفته بود. انگار که چیزی جز یک اسباب بازی به درد نخور برای این مرد نبود. باید منتظر می موند تا از بازی کردن خسته بشه و بعد دورش بندازه؛ کاری که همیشه می کرد. کاری که روح هیونجین رو تا بیخ می سوزوند و قلبش رو تیکه تیکه می کرد.
سرگیجه داشت. احساس می کرد که دیدش تار شده و چشم هاش سیاهی میرن. انگار که ضربه وارد شده به سرش داشت کار خودش رو می کرد، اما به نظر می رسید مینهو هیچ توجهی بهش نداره و اهمیتی نمیده چه اتفاقی داره براش میفته.
همیشه همین بود؛ خشم وجب به وجب تنش رو تصاحب می کرد، ذهنش رو به تیرگی می کشید و در نهایت کنترلش رو به کل از دست می داد. خودش هم از این وضعیت نفرت داشت. هر بار بعد از اینکه به خودش میومد، از وجودش متنفر می شد و می خواست بالا بیاره. آسیب زدن به اطرافیانش آخرین چیزی بود که می خواست، اما تهش این چیزی بود که روحش رو ارضا می کرد.
هیونجین چشم هاش رو بسته بود و پلک هاش رو به هم فشار می داد. بدنش با شدت بیشتری زیر ضربه های مینهو تکون می خورد. حاضر بود قسم بخوره آدرنالین خونش هیچ وقت تا اون اندازه بالا نبوده. عضلاتش منقبض شدن و پاهاش رو روی شونه مینهو جمع کرد. بی اختیار به یقه تیشرت جذب و مشکی رنگ مینهو چنگ زد. لرزش بدنش شدت گرفت و همراه با ناله بلندش روی شکم خودش ارضا شد. مینهو بدون توجه به هیونجینی که به رعشه افتاده بود، لبخند زد و گفت: «اومو، هیونجینا، حتی لازم نداشتی به دیکت دست بزنم که اینطوری زیرم بلرزی و ارضا شی.»
هیونجین دیگه نمی تونست شرایط اطرافش رو به درستی بسنجه. انرژی اش کامل ته کشیده بود و حتی زورش به اشک ریختن هم نمی رسید. تنها ناله های ضعیف و از ته گلوش بودن که با صدای برخورد بدن هاشون با هم ترکیب می شد و سکوت اتاق رو می شکست.
مینهو آخرین ضربه هاش رو محکم تر از قبل کوبید و با ناله آرومی داخل هیونجین ارضا شد؛ هیونجینی که وقتی سنگینی وزن مرد روی خودش رو حس کرد، هوشیاریش رو از دست داد و از حال رفت.

Pull Me Through The Night | SKZWhere stories live. Discover now