هیچ وقت نخواستم به گذشته برگردم. برعکس تمام آدم هایی که آرزو دارن یک بار دیگه روزهای کودکی و نوجوونیشون رو لمس کنن، من ازشون فراری ام. می دونم که تو هم مثل منی. تو هم هیچ وقت نخواستی به لجن زار قدیمیت برگردی. من و تو جفتمون تصمیم گرفتیم گهدونی جدید خودمون رو بسازیم. نمی تونم بگم کدومش بدتره. فقط می دونم تکرار لحظات کوفتی گذشته چیزی نیست که بخوام. حداقل این یه کثافت جدیده، اینطور فکر نمی کنی؟
خیلی وقت پیش، وقتی حال خوشی نداشتم، زبون باز کردم و برات گفتم از روزی که مامان ترکم کرد. گفتم اون روز هم بارون می بارید. این هم گفتم که از بارون خوشم نمیاد. نمی دونم دلیلش چیه. شاید هم می دونم. شاید چون می دونم مامان تو بارون رفت ازش خوشم نمیاد؟ شاید ناخودآگاهم به خاطر میاره و خودم علتش رو فراموش کردم؟
نمی دونم صدای کدوم بیشتر روحم رو خراش می داد؟ رعد و برق یا جیغ و فریادهای آمیخته به صدای برخورد ظروف روی زمین و تکه تکه شدنشون؟ پشت در توی خودم مچاله شده بودم و با هر ظرفی که می شکست، شونه های کوچیکم بالا می پریدن و قسمتی از من هم فرو می ریخت. می دونستم حق ندارم از جام تکون بخورم. می دونستم که نباید از اتاق بیرون برم. راستش رو بخوای، دلمم نمی خواست این کار رو کنم. شنیدن برام کافی بود. نمی خواستم ببینم. واقعا نمی خواستم.
پلک هام رو محکم روی هم فشار می دادم. صداش رو می شنیدم که میون گریه و هق هق هاش جیغ می کشید: «حالم رو به هم می زنی. هر چیزی که به تو مربوط می شه، باعث می شه بخوام بالا بیارم.»
من هم به بابا مربوط می شدم. من هم براش حال به هم زن بودم؟ احتمالا بودم. اگر نبودم، بدون خداحافظی ترکم نمی کرد. من هم حالش رو به هم می زدم.
بابا بهش فحش داد. همیشه فحش می داد. کلمات رکیک و کثیف لعنتی ای که از دهنش خارج می شدن، از وقتی خودم رو شناختم، مثل سیلی توی گوشم بودن. گاهی فکر می کنم حتی بیشتر از وقت هایی که بابا واقعا تو گوشم سیلی می زد درد داشتن. درد داشت. همه چی درد داشت.
اون روز، مامان رفت؛ بدون خداحافظی. من تا مدت ها منتظر بودم. منتظر صدای لطیفی که «هیونجینی» صدام می زد. فکر می کنم هنوز هم به خاطر دارمش. موهای مصری و بلوندش رو به یاد دارم. لبخند و چشم هایی که خط می شدن رو هم. گاهی کنجکاو می شم که کجاست و چی کار می کنه، اما اون هیچ اثری از خودش باقی نگذاشت. من بخشی از مرد حال به هم زن زندگیش بودم؛ اون تصمیم گرفت من رو هم ترک کنه.***
"آغاز فلش بک"
درد می کرد. جای ضربه هاش روی تنم درد می کرد. از اون بیشتر، قلبم درد می کرد. صورتم از اشک خیس بود و جای انگشت هاش روی گونه ام می سوخت، اما لب هام رو گاز می گرفتم تا مبادا صدای گریه ام به مردی که به اصطلاح "پدر" صداش می کردم برسه.
از گوشه چشم هام جونگینی رو می دیدم که هق هق کنان می گفت مقصر همه چیزه. چشم های کشیده اش لبالب پر بودن و نگاهش مدام بین تن نحیف من روی زمین، بابا و اون زن که با اخم میون ابروهای ظریفش بهش خیره بود، می چرخید.
بابا قدمی رو به عقب برداشت، به جونگین اشاره کرد و دوباره با همون لحن فریادگونه گفت: «می بینی؟ بچه ای که ازت کوچیک تره داره سعی می کنه گندی که زدی رو جمع کنه.»
جلو اومد تا سیلی دیگه ای روی گونه ام بنشونه. تنها کاری که توانایی انجامش رو داشتم، بستن چشم هام و محکم فشار دادن لب هام روی هم بود. قصد دفاع از خودم رو نداشتم. دلیلی هم برای این کار نداشتم. اولین باری نبود که بدون اینکه آشی بخورم، دهنم می سوخت. چرا باید خودم رو توضیح می دادم وقتی برای کسی پشیزی ارزش نداشت؟ هیچ وقت برای هیچکس اهمیت نداشت. من هیچ وقت شخص مهمی نبودم. اصلا کسی هیچ وقت من رو چیزی جز موجود پر دردسر و اضافیِ توی خونه دید؟ من بخشی از مرد منفور زندگی مامان بودم و لکه مزاحم روی پیرهن سفید بابا.
مچ دست بابا میون انگشت های اون زن اسیر شد.
«عزیزم، فکر می کنم کافی باشه. اون به اندازه کافی تنبیه شده.»
صداش مثل همیشه فریبنده و ملایم بود. از این صدا نفرت داشتم. صدایی که همواره مثل یک اسباب بازی با ذهن بابا و زندگیم بازی می کرد. بدون اینکه رد پایی به جا بذاره روزهای نفرین شده ام رو به سیاهی می کشید و روحم رو مثل زالو می مکید. این صدا بود که پای صدای دلنشین مامان رو از زندگی زهرماریم قطع کرد و بدون اینکه دست هاشو آلوده کنه، مثل یک شکنجه گر حرفه ای، درد رو تا مغز استخونم تزریق می کرد.
بابا انگشتش رو تهدیدوار جلوی صورتم تکون داد و گفت: «برو خدات رو شکر کن که سِنا اینجاست تا جلوم رو بگیره. حالا هم گورتو از جلوی چشم هام گم کن!»
ازم می خواست خدام رو، که دیگه مطمئن شده بودم چنین چیزی وجود نداره، بابت حضور عامل اصلی رنجی که برای سال های متوالی بهم تحمیل شده بود شکر کنم. بابا عاشقش بود. بابا شیفته بختکی بود که روی من افتاده.
قلبم زیر فشار عاجزانه فریاد می کشید. از جا بلند شدم، زورم رو توی پاهام جمع کردم و خودم رو به اتاقم رسوندم. بدن کوفته ام رو که تا چند دقیقه پیش مثل کیسه بوکسی برای بابا عمل کرده بود، روی تخت پرت کردم و سرم رو داخل بالش نرم فرو بردم.
به ملحفه سرمه ای رنگ چنگ زدم. قطرات اشک بی محابا روی بالش طرح می زدن. تن پونزده ساله ام به اندازه پونصدسال دردمند بود.
«چرا تموم نمی شه؟ چرا نمی میرم؟»
به نظر می رسید که مجبور باشم عمرم رو توی این چاه عمیق کوفتی بگذرونم. خودم توانایی بالا رفتن نداشتم و کسی هم برای کمکم نمی اومد. اصلا کسی نبود که بخواد کمکم کنه. هیچکس میلی برای طناب پایین انداختن نداشت. و من، منِ دردآلود لعنتی، باید از گرسنگی می مردم، ولی هنوز جون داشتم. هنوز نفسم می اومد. هنوز نفس کوفتیم می اومد.
کسی به در اتاق ضربه زد و بلافاصله بعدش، صدای لرزون جونگین رو شنیدم که می گفت: «هیونگ؟ حالت خوبه؟ من معذرت می خوام.»
جوابی بهش ندادم و سرم رو بیشتر داخل بالش فرو بردم. بدون اینکه برای ورود اجازه بگیره، در رو باز کرد و قدم داخل اتاق گذاشت. کنارم روی تخت نشست. از شدت گریه هق هق می کرد و مدام بینیش رو بالا می کشید. دستش رو روی شونه ام گذاشت و ناله وار گفت: «هیون، لطفا منو ببخش. همیشه اشتباهات من به پای تو نوشته میشن. این عادلانه نیست که تو به جای من تنبیه شی.»
صداش آزارم می داد. نمی خواستم چشم های خیس از اشک و پشیمونش رو ببینم. قلبم به درد می اومد وقتی برام عزیز بود و خون اون زن توی رگ هاش باعث می شد من تمام این سال ها تاوان تک تک اشتباهاتش رو بدم.
با صدای بلندتری گریه کرد و گفت: «هیونگ؟ ازم متنفری؟ متاسفم!»
به ناچار، صورتم رو از بالش فاصله دادم و به سمتش برگشتم. ازش متنفر بودم؟ آره. خیلی وقت ها ازش متنفر می شدم. از اینکه به خاطرش شکنجه می شدم نفرت داشتم.
سر جام نشستم و انگشت اشاره ام رو روی لبم گذاشتم.
«هیس! بسه جونگین.»
جونگین بی اهمیت به خواسته ام، به گریه کردن با صدای بلند ادامه داد.
«همیشه گند می زنم و تو جمعش می کنی. من تلاش کردم بگم که تقصیر من بوده، اما باورم نکردن. از جفتشون متنـ...»
جمله اش با فرو رفتن توی بغلم قطع شد. جایی کنار گوشش زمزمه کردم: «من مقدر شدم بار گناه دیگران رو به دوش بکشم. گناه تو... گناه بابام...»
«هیونگ...»
ازش فاصله گرفتم و خیره به چشم های ترش گفتم: «حالا که کتک خرابکاری تو رو من خوردم، بذار حداقل یه کم با خودم تنها باشم.»
با شرمندگی سر پایین انداخت. در حالی که اشک هاش رو با پشت دست از روی صورتش پاک می کرد، از روی تخت بلند شد و بعد از چند بار تکرار کردن جمله "معذرت می خوام" از اتاق بیرون رفت.
حالا توی خلوت اتاقم فرصت داشتم مثل تمام وقت هایی که چنین اتفاقاتی توی خونه کذاییمون می افتاد، از زندگیم و اون زن، سنا، متنفر باشم. انزجار تا خرخره ام بالا می اومد و خفه ام می کرد. نفس کشیدن توی اون خونه هر روز سخت تر از روز قبل می شد و چاره ای جز تحمل کردن نداشتم. می خواستم روزهام رو بالا بیارم. می خواستم خلاص شم. می خواستم نفس بکشم.
"پایان فلش بک"
YOU ARE READING
Pull Me Through The Night | SKZ
Fanfiction•Pull Me Through The Night •Writer: Kaeya •Couples: hyunho, minsung •Genre: Psychological, Thriller, Angst, Smut هشدار: این فیکشن حاوی پارتهای خشونتآمیز، روابط پرخطر، روابط جنسی آزاد و بخشهاییه که ممکنه برای همه مناسب نباشه؛ پس اگر از روحیه حساسی...