یک بار قبلا گفتم؛ من اون مرد رو، پدرم رو، برای همه چیز مقصر می دونم. با وجود تمام خاطرات شیرینی که ازش دارم، با وجود عشقی که توی تنم به جا گذاشته، باز هم مقصر می دونمش. بعد از اتفاقی که اون شب برای مامان افتاد، تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت از موضع خودم کوتاه نیام. اون بود که ما رو به اینجا کشوند. اون بود که کاری کرد مامان به اون روز بیفته.
اون شب کذایی رو خوب یادمه. هر چی رو هم که فراموش کنم، این یکی هیچ وقت از خاطرم نمیره. دنبالمه. همه جا دنبالمه.
دیروقت بود. ساعت دوازده شب بود؟ نمی دونم دقیق. سر جمع چند ماه می شد که به سن قانونی رسیده بودم و می تونستم پام رو توی چنین محیط هایی بذارم. اون کلاب شبونه جایی بود که چان پیشنهاد رفتن بهش رو مطرح کرد و من هم نه نیاوردم.
صدای موزیک سرسام آور بود. جمعیت کثیری توی پیست رقص با بی قیدی می رقصیدن. وقتی داشتم چان رو دنبال می کردم که به سمت میز بار می رفت، بی اختیار به چند نفر تنه زدم. به نظر میومد هیچکس تو حال خودش نباشه.
چان در حالی که آرنجش رو روی میز گذاشته بود به بارتندر جوون اونجا سفارش داد. چشم هام رو میون چهره های ناآشنای دورم می چرخوندم. دختری جلوم پاش پیچ خورد و چان قبل از اینکه زمین بخوره به بازوش چنگ زد. دختر جایی کنار گوش چان تشکر کرد و بعد میون جمعیت گم شد.
لیوانی که تا نیمه از نوشیدنی پر شده بود رو سمت لبم بردم. نوشیدن اون مایع تلخ باعث می شد ابرو در هم بکشم. همه چیز مثل یک شب عادی تو یک کلاب بود؛ همهمه، موزیک، نوشیدنی و آدم های مست.
آرزو می کردم که کاش علت اضطراب مزخرفی که از صبح یقه ام رو چسبیده بود می دونستم. داشت اعصابم رو به هم می ریخت.
همون موقع ها بود. همون دقایق شومی که صدای جیغ و داد از اتاق های وی آی پی بلند شد. دی جی موزیک رو قطع کرد. همه چیز در کسری از ثانیه به هم ریخت و من گیج و سردرگم نمی دونستم دقیقا چه کوفتی داره اتفاق می افته. همه شروع به خروج از کلاب کردن. کسی انگار به آمبولانس زنگ زد. چان بهم نزدیک شد و گفت: «باید بریم.»
چی بود که نمی ذاشت تکون بخورم؟ کسی گفت: «انگار یه اتفاقی تو یکی از وی آی پی ها افتاده.»
به هر زحمتی که بود، بیرون رفتیم. آمبولانس رسیده بود. به دست چان چنگ زدم. اضطرابم بیشتر شده بود. فکر می کردم شاید به خاطر صدای دلهره آور آژیر باشه.
باید می فهمیدم. باید جدی می گرفتم دستی رو که چنگ انداخته بود توی دلم.
وقتی برانکارد رو بیرون آوردن، دیدمش. نفس کشیدن سخت شد؟ نه. بلکه انگار نفسم برای لحظه ای برید. دیدمش که بی جونه. موهای سیاهش به هم ریخته دورش پخش شده بودن و پوست بی رنگش زیر اون پیراهن جذب قرمز توی چشم می زد.
آدم هایی که جلو ایستاده بودن رو کنار زدم. به سمتش دویدم. خودش بود. چرا چشم هاش بسته بود؟ کسی شونه هام رو گرفت و نذاشت جلوتر برم. رژ سرخش کنار لبش مالیده شده بود. پوست صورتش به کبودی می زد. ریملش زیر چشم هاش ریخته بود.
سعی کردم خودم رو از دست مردی که از جلو رفتنم ممانعت می کرد نجات بدم. باید خودم رو بهش می رسوندم. باید بیدارش می کردم.
فریاد کشیدم: «ولم کن میگم!»
چان کمی اون طرف تر تلاش می کرد خودش رو به من برسونه. اون هم چندان موفق نبود.
دیدمش. دیدم که علائم حیاتیش رو چک می کردن. در انتها، دیدم پارچه سفیدی رو که روی صورتش کشیدن.
روی زانوهام فرود اومدم. اشک به چشم هام هجوم آورد. انقدر فریاد کشیده بودم، گلوم می سوخت. به موهام چنگ زدم و نالیدم: «مامان...»
مردی که جلوم رو گرفته بود رهام کرد. خودمو روی زمین به سمت برانکارد کشیدم. زبری آسفالت کف دست هام رو می خراشید. دستم رو جلو بردم و پارچه رو از صورتش کنار زدم. انگشت های لرزونم رو میون موهاش حرکت دادم. قطرات اشکم جایی روی صورتش جون دادن. صداش زدم. جواب نداد. رفته بود. مامان رفته بود؛ درست مثل اون مرد.
من همیشه تنها بودم، اما این بار تنهایی معنای جدیدی به خودش گرفته بود. من یک نفر دیگه رو هم به اون زهرماری ها باخته بودم. خیلی وقت می شد که مامان دیگه اون مامان سابق نبود؛ از همون روزی که بابا رفت و از همون روزی که هم آغوشیش با اون مرد غریبه رو دیدم. اما هیچ وقت فکر نمی کردم این طوری از دستش بدم. نمی خواستم از دستش بدم. می خواستم باشه. می خواستم نفس بکشه. عاشقش بودم. مایه عذابم بود و دیدنش روحم رو به درد می آورد، اما عاشقش بودم. هنوز امید داشتم که دوباره خنده هاش رو ببینم و اون رفته بود؛ برای همیشه.
می خواستم بدونم اون شب توی اون اتاق لعنتی چه اتفاقی افتاده. می گفتن طبق نتیجه کالبدشکافی، مامان خیلی وقته مصرف می کرده. هیچ اطلاعات اضافه ای نصیبم نمی شد و این موضوع دیوونه ام می کرد. دستم به هیچ جایی بند نبود. کسایی که باهاش بودن رو نمی شناختم. دنبال مقصر بودم. دنبال یکی که همه چیز رو گردنش بندازم. اما فقط خودم رو بیهوده خسته می کردم. در نهایت تصمیم گرفتم حقیقت تلخ و عذاب آوری که وجود داره رو بپذیرم؛ مامان خیلی وقت بود که تن فروشی می کرد و درست بعد از فوت بابا به مواد و الکل رو آورده بود. من توانایی تغییر این مسئله رو نداشتم. توانایی زنده کردنش رو هم.
***
در حالی که درست کنار پنجره به دیوار تکیه داده بود، نگاهش رو به هیونجینی دوخت که توی خودش جمع شده و موهای روشنش آشفته روی صورتش پخش شده بود. همه چیز سریع و عجیب گذشت. پسر رو تا خونه اش رسوند، به درخواستش برای گذروندن شب باهاش چون تولدش بود بله گفت، زنی که از ناکجاآباد پیداش شده و هیچ ایده ای نداشت کیه به پسر سیلی زده و بعد از گفتن جمله «باید همون موقعی که خودکشی کردی می مُردی» باعث شده بود مینهو یک بار دیگه احساس کنه هیونجین رو نمی شناسه و هیچی ازش نمی دونه.
به سمت کاناپه قدم برداشت. چهره شیطنت آمیز هیونجین توی ذهنش جاش رو به چشم های خیس و لب های لرزونش داده بود.
پایین کاناپه نشست. انگشت هاش برای لمس موهای پسر بی تابی می کردن. صدای آروم و گرفته ای رو شنید که می گفت: «خوشم نمیاد وقتی رقت انگیزم نگاهم کنی.»
چیزی نگفت. دست هاش رو روی زمین فشار داد تا موهای پسر رو لمس نکنه.
«می تونی چیزهایی که امروز دیدی رو فراموش کنی؟»
دوباره سکوت کرد. نمی دونست باید چی بگه. شاید هم چیزی برای گفتن نداشت. هیچ وقت توی چنین موقعیت هایی چیزی برای گفتن نداشت.
هیونجین کمی خودش رو جا به جا کرد و گفت: «مینهو...»
مینهو جمله اش رو قطع کرد.
«قبلا خودکشی کردی؟»
هیونجین چند لحظه ای به مینهو خیره موند. بعد چشم چرخوند و نگاهش رو به سقف سفید دوخت. سفیدی سقف براش یادآوری روزی بود که چشم باز می کرد و فضای سرتاسر سفید بیمارستان رو می دید؛ روزی که نقشه اش برای رهایی شکست خورده بود.
«اون زن نامادری منه. دلیل حضورش اینجا اینه که داره از بابای عوضیم جدا میشه. بابام از خیانتش بو برده. این زنیکه هم فکر می کنه کسی که ماجرا رو لو داده منم. در صورتی که من از هیچی خبر نداشتم.»
مینهو خیره به نیم رخ پسر به جملاتی که از میون لبهاش خارج می شدن گوش می داد.
«و آره، یک بار خودکشی کردم که ناموفق بود. بابام یه حرومزاده تموم عیاره. کل مدتی که توی اون خونه بودم کتکم می زد و باهام مثل یه تیکه آشغال رفتار می کرد. تهشم از خونه انداختم بیرون و گفت که در ازای پولی که ماهیانه برام واریز می کنه، دیگه هیچ وقت جلوی چشمش سبز نشم.»
آروم خندید.
«حالا همه چیز رو راجع به گذشته گهیم می دونی.»
لبخند تلخ نشسته روی لب های پسر باعث شد مینهو فشار انگشت هاش روی زمین پارکت شده رو برداره و دستش رو به سمت صورت هیونجین ببره.
«گمونم شب تولدت هم به گه کشیده شد.»
انگشت هاش شروع به قدم زدن روی گونه های نرم و رنگ پریده پسر کردن. هیونجین سیخ شدن موهای تنش رو احساس می کرد.
«چه فرقی می کنه؟ این روز در هر صورت نحسه.»
مینهو خودش رو بالا کشید و روی کاناپه نشست. دوبار روی زانوش ضربه زد و گفت: «بیا اینجا.»
هیونجین نیشخندی زد و بینیش رو بالا کشید.
«چیه؟ دلت برام سوخت؟»
صورت آروم مینهو نیشخندش رو محو کرد.
«میای یا نه؟»
نگاهش رو میون چشم های تیره مرد روبروش چرخوند. سر جاش نشست و خودش رو جلو کشید. چند لحظهای نزدیک مینهو مکث کرد، بعد پاهاش رو دو طرف پاهای مرد گذاشت و روی زانوهاش نشست. دستش رو روی شونه های مینهو قرار داد. خیره شدن به چشم های مرد از این فاصله قلبش رو به تپش می انداخت.
مینهو سرش رو جلو برد و هیونجین از تصور اینکه قراره لب هاش بوسیده شه، چشم هاش رو بست، اما نرمی لب های مرد جایی روی گونه اش جا خشک کرد. مینهو لب هاش رو حرکت داد و از گونه تا خط فک پسر رو به آرومی بوسید. هیونجین خودش رو عقب کشید. صورت مینهو رو با دست هاش قاب گرفت و لب هاش رو روی لب های مرد گذاشت. حرکت لب های مینهو روی لب هاش روح ناآرومش رو آروم می کرد. میون بازی لب هاشون با هم، زمزمه کرد: «هیونگ، کادو تولدم رو نمیدی؟»
وقتی کلماتش رو بیان می کرد، لب هاش روی لب های مینهو کشیده می شد.
«چی می خوای؟»
سرش رو کنار صورت مینهو حرکت داد و جایی کنار گوشش زمزمه کرد: «خودت رو داخلم.»
YOU ARE READING
Pull Me Through The Night | SKZ
Fanfiction•Pull Me Through The Night •Writer: Kaeya •Couples: hyunho, minsung •Genre: Psychological, Thriller, Angst, Smut هشدار: این فیکشن حاوی پارتهای خشونتآمیز، روابط پرخطر، روابط جنسی آزاد و بخشهاییه که ممکنه برای همه مناسب نباشه؛ پس اگر از روحیه حساسی...