می خواستم از زندگی گه گرفته فعلیم رها شم. شاید میون توهماتم چیز دیگه ای بودم. روحم توی پوستم سنگینی می کنه. فکر می کردم قادرم لا به لای توهماتم به چیزی بدل شم که غریب باشه با این مینهوی تا خرخره اضطراب و گناه و آشفتگی. می خواستم چیزی جز شریک جرمت توی این منجلاب خونی باشم.
یک بار بهم گفتی سفری که بهم هدیه میدی چیزیه که دلپذیر بودن یا نبودنش به خودم بستگی داره. هر بار که انجامش می دادم، جز وحشتی که توی مغز استخونم می دوید چیزی نصیبم نمی شد. ولی باز لجوجانه و شاید عاجزانه امتحانش می کردم که مبادا این دفعه بهتر باشه؟ احمقم، می دونم.
این بار هم حماقت کردم و لعنت به من و این حجم عظیم حماقتی که توی وجودم جا شده!
وقتی دست و پا می زنم توی دنیایی که یه کاغذ رنگی لعنتی روی زبونم بهم هدیه داده، درست همون جایی که احساس می کنم تمام حواسم تشدید شدن و حتی صدای قدم های مورچه ای که همین نزدیکی این طرف و اون طرف میره برام بلندترین صدا به نظر میاد، می بینمش که کمی اون طرف تر روی زمین و کنار خرده شیشه هایی که روی پارکت پخش شدن نشسته.
نگاهم از روی موهای حالت دار سیاهش می چرخه و روی چشم هاش می نشینه که از پشت شیشه عینک کائوچوییش پا به پای لب هاش لبخند می زنن. لبخند جا خشک کرده روی لب هاش برام آشناست. هر بار که من رو می دید، لب هاش کش می اومدن و اسمم رو با خوشرویی صدا می زد. می خندید و برام دلنشین بود که چطور مثل یک سنجاب کوچیک، بانمک و دوست داشتنیه.
برخلاف تو، هاله تیره و اضطراب آور دورش خرخره ام رو نمی چسبید و جونم رو بالا نمی آورد. آروم بود.
چند بار پلک می زنم. مطمئن نیستم درست می بینم یا نه. خودشه؟
نگرانشم. ممکنه خرده شیشه هایی که تو باعثشونی زخمیش کنن. باید می گفتم که حواسش رو جمع کنه، اما تا به خودم بجنبم، روی پاهاش بلند میشه؛ پاهایی که می تونم ببینم زخمی ان. اون خرده شیشه های لعنتی زخمیش کردن.
میگم: «سر جات بایست. پاهات زخمی شدن. ممکنه بیشتر آسیب ببینی.»
دوباره قدمی به جلو برمیداره. می خنده و میگه: «مینهو، من زخم های مهم تر و عمیق تری از خراش های روی پام دارم.»
چرا دیدم تار شده؟ پلک می زنم. چند بار پشت سر هم پلک می زنم. حالا نزدیک تره. پیرهنش تیره ست، ولی می تونم ببینم که خون آلوده. بخش هایی از پیرهنش پاره شدن و مایع سرخی که دست های رنگ پریده اش رو رنگین می کنن من رو به وحشت می اندازن.
اسمش رو صدا می زنم. دست هاش رو بالا میاره و جلوی صورتش می گیره. با دقت نگاهشون می کنه. بعد میگه: «بهت گفتم زخمی ام مینهو.»
حس می کنم که خونریزیش بیشتر شده. نیم خیز میشم. می خوام لمسش کنم. می خوام کاری کنم. باید نجاتش بدم؟
«من می خواستم که پیشم خوشحال باشی چون کنارت بودن لذتبخش بود. باور کن هیچ ایده ای نداشتم که خون و شعله چیزهایی ان که قراره به جای آغوشت دریافت کنم.»
کلماتش پتکی می مونن روی سرم. چونه ام به لرزش افتاده. می بینم که خونریزی داره، اما هنوز آرومه. هنوز لبخند می زنه.
نمی تونم بلند شم. می خوام خودم رو بهش برسونم. روی زانوهام خودم رو جلو می کشم.
«جیسونگ... من متاسفم...»
ناتوانیم در حرکت رو که می بینه، خودش بهم نزدیک میشه. چطور می تونه با اون زخم های عمیق انقدر آسوده و بدون هیچ نشونی از درد بایسته و راه بره؟
برای اینکه صورتش رو ببینم، مجبورم به بالا نگاه کنم. دست خون آلودش رو به سمت صورتم میاره. چشمام رو می بندم و در کمال ملایمت گونه ام رو لمس میکنه.
«من حق نفس کشیدن داشتم.»
خیسی خون رو روی صورتم احساس می کنم. دستم رو بالا میارم و اجازه میدم نوک انگشت هام هم رنگ سرخ به خودشون بگیرن. نفس کشیدن برام سخت ترین کار دنیا شده. مطمئنم که یه دست نامرئی داره خفه ام میکنه.
دوباره تکرار می کنم: «جیسونگ، من واقعا متاسفم.»
عاجزانه می نالم: «بهت گفتم نزدیک من بودن برات جز نحسی چیزی نداره.»
جلوم زانو می زنه. رقص نوازش وار انگشت هاش روی پوست گونه ام رو هنوز احساس می کنم. چند لحظه ای به چشم هام خیره می مونه و بعد پیشونیش رو به پیشونیم می چسبونه.
زمزمه می کنه: «باید بدونی که قرار نیست ببخشمت مین.»
چشم هام رو می بندم.
«می دونم.»
دست هاش از روی گونه ام پایین سر می خورن و جسم زخمیش جلوی چشم هام پهن زمین میشه. چشم هاش بسته ان. لبخندش رخت بسته. نفس نمی کشه.
آب دهانم رو با تعلل قورت میدم. گلوم فرقی با یه بیابون بی آب و علف نداره. انگشت هام رو به سمت موهاش می برم و پیچششون رو قدم می زنم. و در نهایت تو رو می بینم که چاقو به دست، بالای سرمون ایستادی.
YOU ARE READING
Pull Me Through The Night | SKZ
Fanfiction•Pull Me Through The Night •Writer: Kaeya •Couples: hyunho, minsung •Genre: Psychological, Thriller, Angst, Smut هشدار: این فیکشن حاوی پارتهای خشونتآمیز، روابط پرخطر، روابط جنسی آزاد و بخشهاییه که ممکنه برای همه مناسب نباشه؛ پس اگر از روحیه حساسی...