Part 2

51 6 0
                                    

کلید رو توی قفل چرخوند، در چوبی و قهوه رنگ رو باز کرد و قدم داخل آپارتمان کوچیکش گذاشت. کتش رو از تنش در آورد و روی اپن پرت کرد. هیونجین که تا اون لحظه به دیوار پاگرد تاریک آپارتمان تکیه داده بود، به دنبال مینهو خودش رو داخل کشید. هوای گرم و مطبوع خونه چشم هاش رو گرم می کرد. در حالی که دست هاش رو جلوی سینه اش به هم گره کرده و به بازوهای خودش چنگ زده بود، با چشم هاش مینهویی رو دنبال می کردن. بلافاصله پس از ورود سیگاری بین لب هاش گذاشته بود و در تلاش بود که با اجاق گاز روشنش کنه. از لحظه ای که مینهو ازش خواسته بود جلوتر خودش رو به ماشین برسونه حتی یک کلمه هم بینشون رد و بدل نشده بود. مینهو از آشپزخونه بیرون اومد. در حالی که دود سیگار مقابل صورت خسته اش می رقصید به هیونجینی که هنوز از راهرو تکون نخورده بود خیره شد. کام دیگه ای از سیگارش گرفت. با اشاره دست از هیونجین خواست که به سمتش بره، اما تنها کاری که هیونجین انجام داد محکم تر چنگ زدن به بازوهاش بود. مینهو این بار خودش رو با چند قدم به هیونجین رسوند و توی چشم های کدرش خیره شد. وقتی شروع به صحبت کرد، تن صداش آروم و ضعیف بود.
«هنوز هیچ ایده ای ندارم چرا تلاش کردم نجاتت بدم.»
بدون اینکه منتظر جوابی بمونه، سیگار رو گوشه لب هاش گذاشت و در حالی که مچ یکی از دست های هیونجین رو میون انگشت هاش نگه داشته بود، به سمت تنها اتاق خواب خونه کشوندش؛ اتاق خوابی که نُه متر بیشتر نبود و جز تخت چوبی قهوه ای رنگ با روتختی طوسی، کمد دیواری و در کوچیک و سفید حموم چیزی داخلش به چشم نمی خورد.
هیچ پنجره ای نداشت و اگر ازش به عنوان «دخمه» یاد می کرد، بیراه نگفته بود.
سیگار رو از میون لب هاش برداشت و در حالی که دودش رو از بینی اش بیرون می داد، اون رو میون لب های هیونجین که به کبودی می زدن گذاشت. شروع کرد به باز کردن دکمه های پیرهن سفیدی که حالا از خون قربانی اش گلگون بود. جایی توی کوچه پس کوچه های ذهنش هنوز صورت لبخند به لب هیونجینی رو می دید که ازش می پرسید قرمز برازنده اش هست یا نه.
هیونجین خیره به دست های مینهو که روی دکمه هاش می چرخیدن، پکی به سیگار بین لب هاش زد. گلوش می سوخت. چشم هاش هم همین طور. تمام اتفاقاتی که چند ساعت گذشته رقم زده بود براش گنگ و نامفهوم بودن. انگار که استفاده از بینایی اش پشت اون حجم از مه نشدنی به نظر می رسید. حتی وقتی مینهو پیرهنش رو از تنش خارج کرد و دست هاش بی منظور پوست تنش رو لمس کردن، نمی دونست باید چه واکنشی نشون بده. شاید اگر موقعیت دیگه ای بود این دست ها به تنش صاعقه می زدن، اما حالا؟ حالا انگار هیچی نمی فهمید.
مینهو شلوار جین سیاه هیونجین رو هم از تنش در آورد و بعد از اینکه در حموم رو باز کرد، سیگار رو از میون لب هاش بیرون کشید و پسر رو به داخل هول داد. سیگار رو همون جا روی زمین حموم خاموش کرد و گفت: «خودت رو تمیز و جمع و جور کن تا ببینیم باید دقیقا چی کار کنیم.»
بدون اینکه نگاهی به صورت هیونجین بندازه، نفس کلافه ای کشید، بیرون رفت و در رو پشت سرش بست. به لباس های گلی و خونی توی دستش خیره شد. زمزمه کرد: «اگر ولت کرده بودم تا اونجا بمیری برای جفتمون بهتر بود، نه؟»

Pull Me Through The Night | SKZWhere stories live. Discover now