می خوای مقصرم بدونی؟ راحت باش. راستش قرار نیست از موضعم کوتاه بیام. من به خودم بابت انجام دادن اون کار حق میدم. مینهو، درکم کن. من همواره ترس از دست دادنت رو داشتم. می خواستم وابسته ام باشی. می خواستم بهم احتیاج داشته باشی. من با تمام وجود می خواستمت و نیاز داشتم تو هم من رو بخوای. فکر می کردم اگر اون کار رو کنم، آرزوم محقق می شه. و شد. متاسفم، اما پشیمون نیستم.
می تونست قسم بخوره تا اون لحظه هیچ وقت قلبش با چنین سرعتی خودش رو به در و دیوار نمی کوبیده. می تونست تپشش رو جایی توی دهنش احساس کنه. می خواست بیرون بپره؟ جز این چه دلیل دیگه ای می تونست داشته باشه؟
سرگیجه داشت. چرا میز لعنتی رو حالا روی سقف می دید؟ بی انرژی بود. نمی تونست دست و پاش رو تکون بده. حتی نمی تونست به دردی که توی پایین تنه اش احساس می کرد واکنش نشون بده. تن نیمه برهنه و بی جونش با هر ضربه پسر، روی کاناپه تیره تکون می خورد. به نفس نفس افتاده بود. زیر دلش پیچ می خورد. حتی درک درستی از محیط اطرافش نداشت. مگه کل ساعات اون روز کذایی رو از سوزش زخم های کهنه روحش درد نکشیده بود؟ پس چرا حالا انقدر رها به نظر می رسید؟ انگار که هیچ چیز اونقدر اهمیت نداشت. انگار که بالاخره بال هایی برای پرواز به دست آورده بود.
دستی که چونه اش رو بالا گرفت و سرش رو عقب کشید، مجبورش کرد تا به چشم های خماری خیره شه که شهوت آلود نگاهش می کردن.
«می بینی؟ داری این شکلی زیرم به فاک میری چون مال منی.»
خودش رو عقب کشید و بار دیگه پایین تنه اش رو داخل مرد کوبید.
«همه وجودت متعلق به منه مینهو.»
مینهو بی اختیار و با صدای بلند نالید و به کاناپه چنگ زد. تموم تنش گر گرفته بود، اما همزمان از احساس سرما می لرزید. صدای موزیک رو جایی خارج از اتاق وی آی پی می شنید. می خواست جلوی گوش هاش رو بگیره، اما تواناییش رو نداشت.
هیونجین به رون های لرزون مینهو چنگ زد. دیدن مرد در چنین وضعیتی روح ناآرومش رو آروم می کرد. به نظر می اومد از خود بی خود شده باشه. اتفاقاتی که ممکن بود بعد این ماجرا بیفته براش بی اهمیت به نظر می رسید. اون باید ثابت می کرد که مینهو جز خودش به هیچکس تعلق نداره. براش مهم نبود مردی که با بی حالی زیرش می ناله توی حال خودش نیست. براش مهم نبود مینهو از هرگونه مخدر و روان گردانی فراریه و با ریختن اون قرص ها توی الکل دوست پسرش بر خلاف میلش عمل کرده؛ تنها چیزی که براش اهمیت داشت پوست سفید پر از مارک و چشم های اشک آلودی بودن که براش زیباترین منظره دنیا به نظر می رسیدن.
عضوش رو از مرد بیرون کشید. تن لرزون مینهو لب هاش رو به پوزخند باز کرد.
«اون حرومزاده ای که بهت اعتراف کرد می دونست بدنت حتی وقتی تو حال خودت نیستی این طوری برای دیکم له له می زنه؟»
دست هاش رو زیر بازوهای مینهو قلاب و وادارش کرد که روی پاهاش بایسته. تیشرت مرد رو که تا سینه هاش تا شده و نیپل های ورم کرده اش رو به نمایش می گذاشت کامل از تنش بیرون کشید و تن برهنه اش رو به دیوار چسبوند. سرمای دیوار به سلول به سلول پوست مینهو راه پیدا کرد و باعث شد دندون هاش به هم بخورن.
هیونجین بار دیگه عضوش رو وارد حفره مرد کرد. دست های بی جون مینهو رو به دیوار چفت کرده بود و در حال که از شونه اش گازهای ریزی می گرفت، خودش رو داخل مرد می کوبید. زانوهای لرزون مینهو تحمل وزنش رو نداشتن. زمین خوردن براش حکم پرش از ارتفاع داشت و باعث شد چشم هاش از وحشت گشاد بشن. توی خودش جمع شد و عاجزانه اسم هیونجین رو نالید. شخصی که بالای سرش ایستاده بود، هیونجین نبود. اون مرد لعنتی رو می شناخت؛ همون عوضی ای که توی خونه و برهنه روی مادرش دیده بود.
داشت نزدیکش می شد. مینهو این رو نمی خواست. مینهو از اون حرومزاده متنفر بود. فریاد کشید: «نزدیکم نشو.»
مرد به کمرش چنگ زد.
«هیس! چیزی نیست...»
خودش رو روی زمین سرامیکی عقب کشید و با صدای بلندتری فریاد زد: «میگم نزدیکم نشو!»
معده اش به هم می پیچید. گلوش می سوخت. سرگیجه امونش رو بریده بود. جوشش اسید معده اش رو به وضوح احساس می کرد و قبل از اینکه به خودش بیاد، محتویات معده اش رو روی زمین بالا آورد.
***
از هم فاصله دادن پلک هاش سخت ترین کار ممکن به نظر می رسید. احساس می کرد که به جای مغز یه وزنه چند تنی توی سرش داره. چشم هاش رو با پشت دستاش مالید و نگاهش رو دور و برش چرخوند. توی اتاق خودش نبود، اما این اتاق رو خوب می شناخت.
روزنه نوری که راه خودش رو از پنجره به داخل اتاق باز کرده بود چشمش رو می آزرد. می تونست صدای به هم خوردن ظرف ها رو بیرون اتاق بشنوه.
نیم خیز شد و سعی کرد سر جاش بشینه. دردی که توی پایین تنه اش پیچید صدای آخش رو در آورد. تمام تنش دردآلود بود جوری که احساس می کرد کتک خورده باشه.
به هر زحمتی شده، روی دوپا ایستاد. خودش رو جلوی آینه قدی گوشه اتاق رسوند. ابروهاش با دیدن وضعیت آشفته اش بیش از پیش به هم نزدیک شدن. جز باکسر، چیزی به تن نداشت و موهاش به هم ریخته روی پیشونی اش پخش شده بود. می تونست مارک های ریز و درشتی که روی پوست سفیدش خودنمایی می کردن رو به وضوح ببینه.
به موهای مشکیش چنگ زد. شب گذشته سکس کرده بودن؟ چیزی به یاد نمی آورد. تنها چیزی که به خاطر داشت، به هم ریختگیش بابت سالگرد کذایی مادرش و هیونجینی بود که ازش خواسته بود برای بهتر شدن حال جفتشون، شب رو داخل کلاب بگذرونن. هیونجین یه اتاق وی آی پی رزرو کرده بود که کسی مزاحمشون نشه. یادش می اومد که نوشیده بود، اما باقیش؟ انگار که یکی با پاک کن همه چیز رو از ذهنش پاک کرده باشه.
معده اش درد می کرد. سردرد اعصابش رو به هم ریخته بود.
بدون اینکه دنبال لباس هاش بگرده، از اتاق بیرون رفت و هیونجینی رو دید که در حال آماده کردن میز بود. غذاهای روی میز به هیچ عنوان اشتهاش رو تحریک نمی کردن. بلکه دلش می خواست بالا بیاره.
هیونجین که متوجه حضورش شده بود، سر بالا آورد و با لبخند نقش بسته روی لب هاش گفت: «هیونگ! بیدار شدی؟»
مینهو به سمت آشپزخونه رفت. لیوانی از داخل کابینت قهوه ای رنگ برداشت و زیر شیر آب گرفت.
هیونجین دوباره گفت: «حالت خوبه؟»
لیوان رو به لب هاش نزدیک کرد و مایع بی رنگ رو یک جرعه سر کشید. دست هاش رو روی کابینت تکیه گاه تنش کرد و با صدای گرفته ای گفت: «دیشب چی کار کردیم؟»
هیونجین به مینهو نزدیک شد و سرش رو به راست متمایل کرد.
«یادت نیست؟»
مینهو با کلافگی دستش رو به پیشونیش کشید.
«هیچی یادم نمیاد.»
مینهو چیزی به یاد نداشت و این موضوع موجب تسلی خاطر هیونجین می شد. دستش رو دور گردن مینهو حلقه کرد و گفت: «الکل خوردیم و خوش گذروندیم. همین.»
بعد با شیطنت انگشت هاش روی کبودی که درست سمت چپ گردن مینهو قرار داشت کشید.
«یعنی از آثارش مشخص نیست چی کار کردیم؟»
ابروهای مینهو همچنان به هم گره خورده بودن و مطمئن بود سردرد قراره دیوونه اش کنه.
«پس چرا هیچی یادم نمیاد؟»
پسر خودش رو جلو کشید و نوک تیز بینی مینهو رو بوسید.
«چون مست بودی.»
به نظر نمی رسید مینهو قانع شده باشه.
«من هیچ وقت بعد الکل چیزی رو فراموش نمی کنم.»
هیونجین که از سوال و جواب های مینهو کلافه شده بود، اخم کرد و از مرد فاصله گرفت.
«من چه می دونم مینهو؟ با هم نوشیدیم و بعد گفتی دیکمو می خوای؟»
نیشخندی زد و ادامه داد: «منم نمی تونم بهت نه بگم. می دونی که؟»
چشم های مینهو از جمله ای که پسر با بی پروایی به زبون آورده گشاد شدن. با صدای بلندی گفت: «خفه شو!»
هیونجین به خنده افتاد.
«بشین غذاتو بخور بابا. دیشب زیادی زیرم بودی ضعیف شدی.»
مرد که به نظر قبول کرده بود سردرد دیوونه وار و فراموشیش به خاطر زیاده روی توی الکله، به موهای خاکستری پسر چنگ زد و مجبورش کرد به چشم هاش نگاه کنه.
«اشکال نداره حالا بعدا عوضشو در میام.»
نگاه هیونجین لبریز از شیطنت بود.
«فکر کردی با اینکه پاهامو برات باز کنم مشکلی دارم؟»
مرد موهای پسر رو رها کرد و روی صندلی چوبی نشست. بحث رو بی فایده می دید و احساس گرسنگی می کرد.
لبخند روی لب های هیونجین با دیدن نیم رخ آروم و خسته مرد رخت بسته بود. می دونست قراره کاری که دیشب مرتکب شده بود رو مثل یک راز کوچولو با خودش حمل کنه. پشیمون نبود. به خودش حق می داد. مینهو رو محتاج و وابسته خودش می خواست و جز این راهی مقابلش نبود. داشت زیاده روی می کرد؟ اهمیتی نداشت. اعتراف عشقی یکی از بچه های دانشکده به دوست پسرش اونقدری براش مسئله بزرگی بود که بخواد اون روانگردان ها رو به خوردش بده. می خواست برگه مالکتیش رو مُهر بزنه. می دونست که می تونه.
"پایان فلش بک"
YOU ARE READING
Pull Me Through The Night | SKZ
Fanfiction•Pull Me Through The Night •Writer: Kaeya •Couples: hyunho, minsung •Genre: Psychological, Thriller, Angst, Smut هشدار: این فیکشن حاوی پارتهای خشونتآمیز، روابط پرخطر، روابط جنسی آزاد و بخشهاییه که ممکنه برای همه مناسب نباشه؛ پس اگر از روحیه حساسی...