Part 6

41 4 0
                                    

پشت اجاق ایستاده و منتظر جوش اومدن آب توی قابلمه بود. رکابی مشکیش عضلات برجسته بازوش رو به نمایش می‌گذاشت. با وجود حوله سفید دور گردنش، موهای سیاهش همچنان خیس بودن. دل و دماغ خشک کرد موهاش رو نداشت. در تلاش بود به داد معده‌اش برسه و اتفاقاتی که همین نیم ساعت گذشته از سر گذروندن رو از یاد ببره. همچنان سردرد داشت. انگار که سردرد و معده درد دست در دست هم قسم خورده باشن هیچ وقت راحتش نذارن؛ درست مثل هیونجین.
احساس حلقه شدن دست های آشنایی دور کمرش، باعث شد چشم هاش رو با کلافگی ببنده. دست های آشنا، از روی شکمش تا سینه هاش قدم زدن. می خواست از زیر اون لمس ها در بره، اما تنها کاری که انجام می داد، محکم تر فشار دادن پلاک هاش روی هم بود.
حوله از روی گردنش پایین افتاد و صورت هیونجین جایی بین گردن و شونه اش قرار گرفت. می تونست لغزش لب های پسر روی گردنش رو احساس کنه. قطرات آب از موهای خاکستری و کوتاه پسر روی شونه اش چکه می کردن.
کمی خودش رو جلو کشید. کلافگی به کلماتش هم نفوذ کرده بود.
«برو اونور!»
می خواست فرار کنه. تمام چیزی که می خواست فرار از هیونجین بود و لحظه به لحظه بیشتر متوجه غیرممکن بودن خواسته اش می شد.
هیونجین خودش رو بیشتر به کمر مینهو چسبوند و با تمام وجود فاصله میون گردن و شونه اش رو بویید. حرکات هیونجین مو به تن مینهو سیخ می کرد.
«مگه نمی گم برو اونور؟ نمی خوام بهم دست بزنی.»
وقتی شروع به صحبت کرد، نفس گرمش پوست مینهو رو قلقلک می داد.
«می دونی چندین شبانه روز رو در حسرت لمست گذروندم؟ حالا که دوباره به هم پیوند خوردیم، چرا پسم می زنی؟ خودت نشون دادی تو هم مایـ...»
دست های مینهو روی دست هاش نشست و قبل از اینکه بتونه به خودش بجنبه، کمرش به کناره های اپن برخورد کرد و استخون آرنجش از درد فریاد کشید. صدای آخش رو توی گلو خفه کرد. به صورت سرخ شده مینهو نگاه کرد و آروم خندید.
«برام سواله کی قراره از تخلیه خودت روم دست برداری. به اندازه کافی آسیب ندیدم؟ زخم و کبودی هایی که روی بدنم نشوندی برام بس نیستن؟»
مینهو انگشت اشاره اش رو تهدیدوار جلوی صورت هیونجین گرفت. فکش منقبض شده بود و صداش از عصبانیت می لرزید.
«نمی دونم این چندمین باریه که اینو بهت می گم، اما فقط وقتی آروم می گیرم که مُرده باشی.»
خنده هیونجین از صورتش محو شد. از اپن فاصله گرفت و دستش رو روی کمر دردناکش کشید.
«خودت می دونی که حتی اون موقع هم آروم نمی گیری.»
مینهو چشم هاش رو با دست هاش مالید و سعی کرد به نفس های لرزونش مسلط شه.
«آره. کی می دونه؟ احتمالا اون موقع هم به عنوان یه روح سرگردون آوار شی سرم و نذاری یه آب خوش از گلوم پایین بره.»
آب داخل قابلمه که حالا به جوش اومده بود، قل قل می کرد. مینهو به حباب های متلاطم روش نگاه دوخت. بخار آب مقابل چشم هاش می رقصید. حالا و در حضور هیونجین، انگار پاک فراموش کرده بود باید بسته نودل ها رو باز کنه و داخل قابلمه بریزه تا آماده شن. هیونجین گوشه ای از آشپزخونه یکی از دست هاش رو به آرنجش گرفته بود و به نیم رخ مینهو نگاه می کرد.
«هیونگ، من متاسفم.»
مینهو سرش رو بالا نمیاورد. می دونست که قراره دوباره با اون نگاه مظلوم مواجه شه. پلک هاش رو روی هم فشار داد و نفسش رو با کلافگی بیرون فوت کرد.
«تاسفت چیزی رو حل نمی کنه، هیونجین. یک نفر به خاطر ما مُرده. به دست تو و به بهونه من. متاسفی؟»
هیونجین با صدای بغض آلود گفت: «شاید اگر ترکم نمی کردی اینطوری نمی شد. تو می دونی چه بلایی سر من اومد؟ می دونی چی کشیدم؟ وقتی برگشتم دانشگاه، فکر می کردم می تونم بالاخره ببینمت، اما تو مرخصی گرفته بودی. جواب تماس هامو نمی دادی. داشتم دیوونه می شدم و تو هیچ جا نبودی. می دونستی بی تو نفس کشیدن برام سخته و تصمیم گرفتی نفسم رو قطع کنی. رفتی و برات اهمیتی نداشت من با چه مشقتی شب هامو صبح می کنم.»
ولوم صداش رفته رفته بیشتر می شد. مینهو نتونست اجتناب از نگاه کردنش رو ادامه بده. هیونجین درست مقابل چشم هاش برافروخته تر می شد و مینهو جم نمی خورد.
«تهش هم برگشتی و می دونی چی شد؟ به جای اینکه بخوای دست منی که برای کمک فریاد می کشیدم و چیزی تا سقوطم باقی نمونده بود رو بگیری، شبت رو با اون پسره احمق هرزه صبح کردی. من اونجا بودم! من اونجا بودم و می شنیدم صدای نفس نفس زدناتونو! هنوز مثل ناقوس مرگ تو گوشم صدا می زنه. شب ها میاد تو خوابم و می خواد خفم کنه.»
به آخرین جملاتش که رسید، رسما داشت فریاد می زد. سینه اش با شدت بالا و پایین می شد و چیزی نمونده بود که برای بار هزارم داخل این چند روز به گریه بیفته.
«از گرفتن نفس اون عوضی پشیمون نیستم. می تونی تا دلت می خواد روانی صدام بزنی و مشت هاتو روی تن و بدنم بنشونی. هیچ کدوم قرار نیست تغییری تو این حقیقت ایجاد کنن.»
مینهو صورتش رو با دست هاش پوشوند. تلاش هاش برای آروم کردن نفس هاش بی فایده بودن. سردردش شدت گرفته بود و طبق معمول، معده اش به هم می پیچید. قل قل قابلمه روی اجاق گاز حالا از قبل هم بی اهمیت تر به نظر می رسید.
«حداقلش من وقتی اون کار رو انجام دادم که از هم جدا شده بودیم. یک سال تمام از جداییمون می گذشت. حق نداری با وجود کثافتی که از خودت می باره منو بابت رابطه با آدم جدید مقصر بدونی. آدمی که کشتی!»
دست هاش رو پایین آورد و عاجزانه و ناله وار ادامه داد: «رسما کشتیش هیونجین!»
هیونجین قدم هاش رو به سمت مینهو برداشت و مقابلش، درست کنار اجاق ایستاد.
«دلت براش تنگ شده؟»
لحن نشسته توی صداش حالا متفاوت تر از قبل بود. لحنی که مو به تن مینهو سیخ می کرد. چتری های بلندش رو از جلوی صورتش کنار زد و کمی به راست مایل شد تا راحت تر به چشم های درمونده مینهو خیره شه.
«مینهویا، متاسفم که هرزه ات رو کشتم. ترجیح می دادم من تنها کسی باشم که هرزه صداش می زنی.»
بعد به قابلمه سورمه ای رنگ اشاره زد و گفت: «گرسنمه.»
مینهو احساس می کرد که پاهاش سست شدن و دیگه نمی تونه سرپا بایسته. این پسر، این عوضی چی از جونش می خواست؟
هیونجین به جای مینهو دست به کار شد و برای جفتشون نودل آماده کرد. از اون لحظه به بعد، هیچ مکالمه ای بینشون صورت نگرفت تا لحظه ای که هیونجین در جواب سوال «با این وضع کجا میری؟» جواب داد: «نترس؛ بدبخت تر از این نمی کنممون.»
و بلافاصله بعد از ادا کردن جمله اش، با لباس های مینهو و بدون اینکه بابت پوشیدنشون اجازه بگیره، از خونه بیرون زد و مینهو رو با ظروف روی میز و افکار کشنده اش تنها گذاشت.

Pull Me Through The Night | SKZWhere stories live. Discover now