Part 12

28 3 0
                                    

"آغاز فلش بک"

گاهی به این فکر می کردم چطور ممکنه آدم هایی توی این کره خاکی وجود داشته باشن که هر روز بلافاصله بعد از بیدار شدن، از زنده بودن غم زده نشن؟ من هر روز چشم باز می کردم و به خودم بابت نفس کشیدن لعنت می فرستادم. فکر خلاص کردن خودم از درد بی پایانی که لجوجانه یقه ام رو چسبیده بود لحظه ای رهام نمی کرد. انگار که توی جیب هام گذاشته باشمش و این طرف و اون طرف حملش کنم. انگار که بخشی از من شده باشه.
اون روز؟ اون روز فکر می کردم حالش خوب باشه. فکر می کردم بخواد بهم افتخار کنه. چی شد که فکر کردم ممکنه این اتفاق بیفته؟ چطور این حجم از حماقت توی من جا شد؟
تنها اتفاقی که اون روز افتاد، اصابت تیر آخر به تن رنجورم بود. دردآلودتر از همیشه... بی دلیل تر از همیشه...
غلتیدن مایع گرمی که بینیم جاری بود رو روی لب هام احساس می کردم. دستم رو زیر بینیم کشیدم. سرخی خون نشسته رو انگشت هام رو از پشت پرده ای از اشک تار می دیدم. چونه ام می لرزید. نفس هام هم. هرزه خطابم کرده بود. گفته بود مایه ننگشم. گفته بود از روزی که به دنیا اومدم نفرت داره و آرزو می کنه بمیرم.
چونه ام میون دست های منحوسش اسیر شد. مجبورم کرد توی چشم های خشمگینش خیره شم. از میون دندون های به هم قفل شده اش گفت: «نمی تونم حضورت رو توی خونه ام تحمل کنم. چشم هام که بهت می خوره می خوام بالا بیارم. هر جا که دست می زنی نجسش می کنی.»
نالیدم: «حتی ذره ای هم نمی خوای بپذیری من همچین گهی نخوردم؟»
دوباره فریاد کشید. هر بار که فریاد می زد، کسی با ناخن هاش روحم رو خراش می داد.
«الان دیگه همه می دونن پسر کثافت من داشت تلاش می کرد یه مرد رو اغوا کنه. همه می دونن توی هر جایی له له می زنی پاهات رو برای این و اون باز کنی.»
این بار من بودم که فریاد می زدم. گلوم می سوخت. قلبم هم.
«من نکردم! اون حرومزاده بود که بهم نزدیک شد. چرا فقط نمی پذیری که می خوان این طوری پایینت بکشن و خطایی از من سر نزده؟»
سرم رو به عقب هول داد. فکم درد می کرد. طعم خون رو داخل دهنم احساس می کردم. سرم گیج می رفت و ایستادن هر لحظه سخت تر می شد.
دست هاش رو به کمرش زد. نفس های عمیق می کشید. در آخر، بدون اینکه نگاهم کنه گفت: «نمی خوام ببینمت. جلوی چشمم نباش.»
به نظر می اومد از تحقیرم خسته شده باشه. مثل همیشه، نه؟ این بار هم کتک خورده بودم و حالا ازم می خواست جلوی چشمش نباشم.
پشت دستم رو دوباره زیر بینیم کشیدم. هنوز خیس بود. چشم هام سیاهی می رفت. قدم هایی که به سمت اتاقم برمیداشتم می لرزیدن. پاهام رو روی زمین می کشیدم. صدای کشیده شدن کف دمپایی های سیاهم روی پارکت بلندتر از حد معمول به نظر می رسید. می خواستم گوش‌هامو بگیرم. می خواستم دیگه چیزی نشنوم.
وارد اتاق شدم. پنجره باز بود و پرده دست در دست بادی که می وزید، می رقصید. به سمت پنجره رفتم. پرده رو با دست های خون آلودم کنار زدم. برام اهمیت نداشت که کثیفش می کنم. برام اهمیت نداشت که بینیم هنوز خونریزی داره.
لب پنجره ایستادم. درخت های سبز حیاط هم با باد همراه شده بودن؛ بادی که حالا دست نوازشگرش رو روی صورت آسیب دیده من می کشید. احساس می کردم به اندازه هزاران سال خسته و رنج کشیده ام. به پایانی برای درد تموم نشدنیم احتیاج داشتم. تمام سلول هام این پایانو تقلا می کردن. حتی جایی توی رگ هام هم احساسش می کردم. تپش های قلبم صداش رو می داد. می شنیدم. خوب هم می شنیدم.
من گناهکار ماجرای پیش اومده نبودم؛ طبق معمول. اون عوضی توی اون مهمونی کوفتی و مهم گیرم انداخته بود. بابا می دونست که دشمن داره. حرومزاده ای که چیزخورم کرد و اون فیلم لعنتی رو گرفت هم دشمن بابا بود. من چیزی جز یه قربانی نبودم، ولی باز هم مثل یک گناهکار تنبیه شدم. دوباره حرف هام رو نشنید. دوباره تصمیم گرفت حرصش رو سرم خالی کنه و من نه می تونستم جلوی خونریزی بینیم رو بگیرم و نه روحم.
در حالی که دستم رو به دیوار گرفته بودم، خودم رو به عسلی کنار تختم رسوندم. کشو رو بیرون کشیدم. قوطی‌های قرصی که روزانه برای آروم کردن اعصاب ناآرومم و زنده موندن مصرف می کردم به نامرتب ترین حالت ممکن کف کشو پخش شده بودن. جایی کف زمین نشستم و به تخت تکیه دادم. قوطی های قرص رو از کشو بیرون آوردم. پاهام رو توی شکمم جمع کردم، سرم رو روی تخت گذاشتم و چشم هام رو بستم. دیگه اشکی برای ریختن نداشتم. به نظر می رسید گریه کردن رو تموم کرده باشم.
انگشت هام روی در فلزی قوطی قدم می زد. بازش کردم. می خواستم بخوابم. می تونستم بخوابم؟ خواب ابدی چیزی بود که وجودم مشتاقانه طلب می کرد.
محتویات داخل قوطی رو کف دستم خالی کردم. کافی بود؟ فکر نمی کنم. من خواب عمیق تری می خواستم. پس قوطی بعدی رو هم باز و قرص های سفید داخلش رو به قبلی ها اضافه کردم. چیزی درونم بعد از تمام عذاب هایی که متحمل شده بودم خوشحال بود و آسوده. دستم رو جلوی دهنم بردم. سرگیجه ای که هنوز رهام نکرده بود برام بی اهمیت شده بود. به نظر میومد خونریزی بینیم بند اومده باشه. قرص های توی مشتم رو داخل دهنم ریختم. دست بی جونم رو به سمت پارچ آب روی عسلی بردم و بدون اینکه از لیوان استفاده کنم، مایع ولرم رو جرعه جرعه نوشیدم. دست‌هام انرژی کافی برای نگه داشتن پارچ رو نداشتن؛ پس قبل از اینکه بتونم به خودم بجنبم، روی زمین افتاد و هزارتکه شد. حتی صدای شکستنش باعث نمی شد بخوام تکونی به خودم بدم. پاهام رو بیشتر توی شکمم جمع کردم و لب زدم: «تموم شد هیونجین.»
***
چشم باز کردن توی بیمارستان وقتی خودت رو به کام مرگ کشیدی و متوجه میشی حتی توی جهنمی شدن هم موفق نبودی باید بدترین حس دنیا باشه. اون فضای سفید لعنتی و بوی الکلی که توی بینیم می پیچید حالم رو به هم می زد. ناامیدتر از این بودم که همون جا دراز بکشم. فکر می کردم تنها راهی که برای نجاتم از این زندگی سراسر درد وجود داشت از بین رفته. بازگشت به گهدونی اون هم وقتی گمون می کردم دیگه لازم نیست چیزی رو تحمل کنم مثل چاقوی تیزی بود توی قلبم.
هر طوری شده سر جام نشستم. جونگین اونجا بود؛ درست کنار تختم. صورتش خیس بود. گریه کرده بود؟ به خاطر من گریه کرده بود. نمی خواستم گریه کنه. نمی خواستم براش فرقی کنه. فقط می خواستم مرده باشم.
«چرا زنده ام؟»
گریه اش شدت گرفت.
«هیونگ؟ خوبی؟»
فریاد کشیدم: «چرا زنده ام؟»
از سر جاش بلند شد. سوزن کوفتی توی دستم می سوخت. قلبم بیشتر. مرگ چطور تونسته بود پسم بزنه وقتی انقدر مشتاق به سمتش دویدم؟ به سوزن سرم چنگ زدم و از دستم بیرون کشیدمش. دردش صدای آخم رو در آورد. جونگین به بازوم چنگ زد.
«هیونجین، چی کار می کنی؟ آسیب زدن به خودتو بس کن!»
خون با فشار از جای سوزن جاری شده بود و ملحفه سفید تخت رو گلگون می کرد. به قفسه سینه ام چنگ زدم. نفس کشیدن دشوار بود. ریه هام می سوختن.
«من تمومش کردم و حالا زنده ام. نمی خوام زنده باشم. من نمی خوام زنده باشم!»
نمی دونم کی چشم هام شروع به باریدن کردن. مشتم رو روی قفسه سینه ام کوبیدم و ضجه زدم: «می خوام بمیرم...»
جونگین به هق هق افتاده بود. نمی تونست رهام کنه. نمی دونست باید چی کار کنه. صداش رو بالا برد و پرستار رو صدا زد. بی تابی می کردم. ناآروم و داغون بودم. من می خواستم بمیرم. چرا زنده بودم؟
جونگین سرم رو در آغوش کشید و به سینه اش فشار داد. با صدای بلند گریه می کردم و مدام می گفتم: «می خوام بمیرم.»
بابا حتی بعد از اون اتفاق هم به دیدنم نیومد. جونگین کسی بود که تو اتاق پیدام کرده و به بیمارستان رسونده بودتم. با مادرش دعوا کرده بود. با بابا هم. و من بهش گفتم که نباید نجاتم می داد. گفتم که نجات واقعی برای من مرگه. ولی اون گفت دوستم داره و باید زنده بمونم. از زنده بودن متنفرم. کاش پیدام نمی کرد.

Pull Me Through The Night | SKZWhere stories live. Discover now