از پنجره بزرگ کتابخونه به آسمون تیره شب نگاه دوخت. وقتی کارشون رو شروع کردن ظهر بود و حالا درست نمی دونست ساعت چنده.
احساس می کرد عضلاتش پشت اون میز و صندلی کوفتی چوبی خشک شدن. کش و قوسی به بدنش داد و چشم های خسته اش رو با پشت دست مالید. چند لحظه ای به مرد روبروش خیره موند. چشم هاش پشت عینک کائوچویی مشکی خسته به نظر می رسیدن. دستش رو زیر چونه اش زده بود و نگاهش در سکوت روی مانیتور بالا و پایین می شد.
دستش رو روی لبه مانیتور گذاشت و سرش رو کمی به راست متمایل کرد تا توجه مینهو رو به خودش جلب کنه. آروم گفت: «هیونگ، به نظرم کافیه دیگه. جفتمون خسته ایم.»
مینهو نیم نگاهی به هیونجین که هنوز سرش رو توی اون حالت نگه داشته بود انداخت. این حرکت یکی از عادت هاش بود؟ احتمالا. باید اعتراف می کرد وقت هایی که این کار رو می کنه دوست داره.
سرش رو به نشونه تایید تکون داد و لپ تاپ رو خاموش کرد. هیونجین در حالی که وسایلش رو از روی میز جمع می کرد، گفت: «بیا یه کم قدم بزنیم که یه هوایی به کله هامون بخوره. بعدش هم غذا بخوریم. هوم؟»
دوباره سرش رو به راست متمایل کرد و ادامه داد: «غذا مهمونت کنم هیونگ؟ بکنم دیگه...»
لب های مینهو با دیدن دوباره حالت هیونجین به خنده باز شدن و جواب داد: «باشه. بیا بریم.»
هیونجین با تعجب به مینهویی که در حال جا دادن لپ تاپ توی کوله اش بود و هنوز لبخند به لب داشت گفت: «چرا می خندی؟ تو صد سال یه بار نمی خندی.»
مینهو سرش رو به چپ و راست تکون داد و از جا بلند شد.
«چیزی نیست. پاشو بریم دیگه.»
هیونجین که متوجه شده بود قادر نیست از علت خنده ناگهانی مینهو سر در بیاره، با بی تفاوتی شونه بالا انداخت و بعد از برداشتن کوله مشکیش، دنبال مینهو از کتابخونه خارج شد.
تمام مسیر خروج از ساختمون دانشکده و محوطه دانشگاه رو در سکوت کنار هم قدم برمی داشتن. حتی وقتی یکی دو دقیقه ای از دانشگاه فاصله گرفتن، کلمه ای بینشون رد و بدل نمی شد. پیاده رو نسبتا خلوت بود و ماشین ها با سرعت از کنارشون عبور می کردن. مینهو ساعت مچیش رو چک کرد. عقربه درست روی عدد نُه و نیم نشسته بود.
پرسید: «کجا می خوای مهمونم کنی؟»
هیونجین بدون اینکه نگاهش کنه لبخند زد و جواب داد: «یکم جلوتر یه رستوران هست که گهگاه با دوست هام بهش سر می زنم.»
مینهو خیره به نیم رخ پسر گفت: «دوست های زیادی داری.»
هیونجین چونه بالا انداخت.
«احتمالا. اما دقیق تر که بهش نگاه کنیم، من فقط آدم های زیادی رو می شناسم.»
«ولی باهاشون مثل دوست هات رفتار می کنی.»
هیونجین سرش رو به سمت مینهو چرخوند، با انگشت اشاره اش به بازوش فشاری وارد کرد و گفت: «هیونگ، من اگر بخوام مثل تو یبس و ساکت باشم حوصله ام سر میره. زندگیم احمقانه تر از این حرف هاست که نخوام تلاش کنم بهم خوش بگذره.»
بعد متوقف شد و به رستورانی که درست سمت راستشون قرار داشت اشاره کرد.
«همین جاست.»
مینهو پشت سر هیونجین قدم داخل رستوران گذاشت. فضای کوچیک، قدیمی و صمیمانه اش اون رو یاد رستورانی می انداخت که همیشه با چان می رفت. با این تفاوت که کمی بزرگتر بود و به جای میز و صندلی های قرمز رنگ، این بار همه چیز به رنگ آبی و سفید بود.
دور چندتا از میزها دختر و پسرهای جوونی جا خشک کرده بودن که مینهو یقین داشت اون ها هم دانشجو هستن. صدای خنده هاشون کل فضا رو پر کرده بود و از بطری های سبز سوجوی مقابلشون و لیوان های خالی آبجو، می تونست حدس بزنه مستن.
پشت یکی از میزهای خالی جا گرفتن. زن میانسالی برای گرفتن سفارشاتشون اومد. هیونجین خواست تا خودش برای مینهو سفارش بده و مینهو که براش فرقی نمی کرد چی بخوره بهش این اجازه رو داد.
«هیونگ، سر و صدا که اذیتت نمی کنه؟»
شاید اگر روز دیگه ای بود از این وضعیت اذیت می شد، اما اون روز براش فرقی نمی کرد.
«اونقدرها هم که فکر می کنی آدم از جامعه به دور و عجیبی نیستم هوانگ.»
هیونجین دست هاش رو روی میز پلاستیکی گذاشت، با شیطنت به جلو خم شد و اجزای صورت مینهو رو با شکاکی و دونه به دونه بررسی کرد، اما بلافاصله پشیمون شد و آرزو کرد که ای کاش هیچ وقت این کار رو نکرده بود؛ چرا که چهره آروم و زیبای مرد روبروش باعث شد تپش قلبش شدت بگیره.
«بعید می دونم هیونگ. این طور به نظر میای.»
لب های مینهو دوباره به خنده باز شدن و هیونجین نمی تونست چیزی که چشم های خط شده اش موقع لبخند درونش قلقلک میدن رو از خودش دور کنه.
مرد با انگشت اشاره اش ضربه آرومی به پیشونی هیونجین زد که باعث شد کمی عقب بره.
«احمق نباش.»
هیونجین به پشتی صندلی اش تکیه داد و سعی کرد با قورت دادن آب دهنش و بازی با انگشت هاش روی میز حواس خودش رو از احساسی که مرد به جونش انداخته بود پرت کنه. در همون حین پرسید: «هیونگ، اصلا بهت نمیومد ازم شش هفت سال بزرگتر باشی.»
مینهو دست هاش رو جلوی سینه اش رو هم گره کرد.
«باید رو پیشونیم می نوشتمش؟»
هیونجین سرش رو چند بار به چپ و راست تکون داد.
«نه نه. منظورم اینه که خب از باقی سال سومی ها بزرگتری.»
مرد لب هاش رو با زبونش تر کرد.
«تا بیست و دو سالگی توی شرایطی بودم که نمی تونستم دانشگاه برم.»
«کی اهمیت میده؟ به نظرم کلا نمی اومدی.»
بلافاصله بعد از تموم کردن جمله اش، احساس کرد چیزی که بیان کرده احمقانه و بی ادبانه بوده، اما دیگه فرصتی برای پشیمونی باقی نمونده بود و نمی تونست آبی که روی زمین ریخته جمع کنه.
مینهو چند لحظه ای در سکوت به میز خیره موند و بعد گفت: «همیشه بخشی از من دوست داشت توی این رشته تحصیل کنه.»
هیونجین از گارسون درخواست نوشیدنی کرد و بعد از اینکه بطری ها درست مقابلشون روی میز قرار گرفت، پرسید: «چیز خاصی پشت علاقه ات نشسته؟»
در حالی که اولین جرعه از سوجوش رو می نوشید، خیره به مینهو منتظر جواب موند.
«پدرم هم همین رشته رو خونده بود و شغل مرتبط داشت. دوست داشتم من هم توی همین راه قدم بردارم.»
"پدر"؛ واژه غریبی که باعث می شد هیونجین لیوانش رو یک بار دیگه از سوجو پر کنه و یک نفس سر بکشه. زیر لب زمزمه کرد: «که این طور.»
اما بعید می دونست به گوش مینهویی که با لبه لیوانش بازی می کرد رسیده باشه. مینهو، خیره به انگشت هاش به جمله ای فکر می کرد که چند لحظه پیش به زبون آورده؛ "دوست داشتم من هم توی همین راه قدم بردارم."
دروغ نگفته بود. بعد از اون اتفاقات تلاش کرد خودش رو جمع و جور کنه. در حالی که مرگ رو لا به لای مولکول های هوایی که داخل ریه هاش می کشید احساس می کرد، خودش رو با دست و پاهای زخمی از صخره ها بالا کشیده بود تا اینجا باشه. می خواست توی راه "اون مرد" قدم برداره. نه راهی که در انتها به نابودی کشونده بودشون؛ می خواست توی راهی که وقت کوچیک تر بود فکر می کرد مسیر ابدیشونه باشه. می خواست این ذهنیت رو برای خودش حفظ کنه.
YOU ARE READING
Pull Me Through The Night | SKZ
Fanfiction•Pull Me Through The Night •Writer: Kaeya •Couples: hyunho, minsung •Genre: Psychological, Thriller, Angst, Smut هشدار: این فیکشن حاوی پارتهای خشونتآمیز، روابط پرخطر، روابط جنسی آزاد و بخشهاییه که ممکنه برای همه مناسب نباشه؛ پس اگر از روحیه حساسی...