همواره فرار رو بر قرار ترجیح دادم. تسلیم کردن خودم به رهایی همیشه سادهتر از ایستادن و پذیرفتن طوفانی بوده که خودش رو به تنم میکوبیده. کاش تو هم با رها کردن میونه خوبی داشتی جین. اونطوری شاید حالا اینجا نبودیم. شاید اگر همونطوری که من ترکت کردم تو هم قصد ترک من رو میداشتی، دستهای خونیات جفتمون رو خفه نمیکرد.
نمیتونم احساس خاصی رو که روزهای اول کنار من بودنت ایجاد میکردی انکار کنم. من چشمهات رو دوست داشتم. چشمهات حالا روانم رو به هم میریزن. چشمهات اعصابم رو خرد میکنن. میخوام از کاسه درشون بیارم که دوباره بهم خیره نشی و ذرهای در مورد نفرتی که نسبت بهت دارم به شک نیفتم. باید رها میکردی، جین. چرا نکردی؟سرش درد میکرد. انگار که مغزش توی جمجمهاش اضافی بود. اگر میتونست اون لعنتی رو بیرون میکشید و دور می انداخت. نگاهش از میون چشمهای سنگینش، روی صورت زخمی و کبود کنارش نشست. دیدن اون صورت چنان شوکی بهش وارد کرد که سریع بدنش رو بالا کشید و سر جاش نشست. دستش رو با تردید جلو برد و انگشت هاش رو روی خون خشک شدهای که از پیشونی پسر تا ملحفه زیرش ادامهدار شده بود حرکت داد. زیر لب زمزمه کرد: «چی کار کردم باهات؟»
نگاه مینهو روی بدن هیونجین لغزید. تیشرتش تا روی سینهاش بالا اومده و پایین تنهاش کاملا برهنه بود. مارکهای جا خشک کرده روی پوست سفیدش باعث شد به خودش لعنت بفرسته. پشت دستش رو دوباره روی پیشونیاش کشید. انگار که پوستش تب دار بود.
آروم روی گونهاش ضربه زد.
«هیونجین؟ جین؟»
جوابی نشنید و از این بابت دوباره صداش زد. ابروهای پهن هیونجین به هم نزدیک شدن و بیاختیار نق زد.
«جین؟ چشماتو باز میکنی؟»
از هم فاصله دادن پلکهاش سختترین کار دنیا به نظر میرسید، اما صدای مینهو باعث میشد تمام زورشو برای باز کردن چشم هاش بزنه. میتونست بشنوه که به خودش لعنت میفرسته، اما مطمئن نبود رگههای نگرانیای که توی صداش جا خشک کرده واقعیه یا بخشی از توهماتش.
مینهو دستش رو پشت سر هیونجین گذاشت و سعی کرد به آرومی بلندش کنه. درد پیچیده توی پایین تنه و کمر هیونجین نشستن رو براش سخت میکرد. با کلافگی نالید. هنوز نمیتونست اطرافش رو درست ببینه و چشمهاش سیاهی میرفتن. خود مینهو هم بابت خماری از سر مستی دیشبش حال درستی نداشت، اما هیونجین در یک کلمه "افتضاح" به نظر میرسید.
حال مینهو از وقتهایی که خشمش کورش میکرد و از خود بی خود میشد به هم میخورد. می دونست که وضعیت الان هیونجین در برابر فاجعهای که به پا کرده هیچه، اما نمیتونست بیتوجه رهاش کنه. این ترکیب تنفر و نگرانی داشت دیوونهاش میکرد؛ همون چیزی که باعث شد خودش هم باهاش توی چاه عمیقی که ساخته بود بپره.
هیونجین از پشت چشمهای تارش به صورت مینهو خیره شد. بغض و اشک دوباره به سمتش هجوم آوردن. انگار که اشکهاش قصد تموم شدن نداشتن. مدام به گریه میافتاد.
«مینهو...»
می خواست دستش رو محکم، درست مثل شب گذشته، روی دهنش فشار بده تا دیگه مجبور نباشه مظلومیت جا خشک کرده توی صداش رو تحمل کنه. از این لحن هم درست به اندازه چشم هاش نفرت داشت.
«باید بری حموم.»
قطرات درشت اشک دوباره روی صورت هیونجین دویدن گرفتن. دستهاش رو بالا آورد و دو طرف صورت مینهو گذاشت. مینهو از لمس شدن صورتش توسط اون دستها و دیدن چشمهای اشکیاش به خودش لرزید.
«مینهو...»
دستش رو بالا آورد و سعی کرد دستهای داغ هیونجین رو از روی صورتش برداره.
«می برمت حموم. احتمالا باید زخمت رو هم پانسمان کنم.»
هیونجین به سکسکه افتاده بود. صدای گریههاش داشت سردرد مینهو رو تشدید میکرد. از جا بلند شد و سعی کرد کاری کنه هیونجین هم روی پاهاش بایسته. موهاش آشفته بودن. به تیشرت مینهو که عرق کرده و به تنش چسبیده بود، چنگ زد.
مینهو تیشرت هیونجین رو از تنش در آورد. بدن رنگ پریدهاش با عضلات تراش خورده و کبودی های روش درست مقابلش بود.
لباسهای خودش رو هم که به زور میشد گفت به تن داره، روی زمین انداخت و هیونجین رو داخل حموم هول داد. در حالی که در رو پشت سرشون میبست آروم گفت: «هیس! بس کن.»
هیونجین لبهاشو به هم فشرد و بینیشو بالا کشید. انگار که وظیفه اش باشه در لحظه هر چی مینهو می خواد رو اطاعت کنه. مینهو قدمی به سمتش برداشت. موهای روشنش رو با دست چپ از روی صورتش کنار زد تا بتونه پیشونی زخمیاش رو بهتر ببینه. صورتش جدی و ابروهاش درهم بودن.
هیونجین توانایی دزدیدن نگاه شیفتهاش رو از اجزای صورت مینهو نداشت. انگار تمام ضربههای روحی و جسمیای که از مرد روبروش هدیه گرفته بود رو به خاطر نمی آورد. چشمهاش مدام بین گونههای برجسته و چشمهای ریز شدهاش میچرخید.
مینهو انگشتش رو با ملایمت روی زخمش کشید و باعث شد صورت هیونجین از سوزش جمع شه. با دست دیگه شیر آب رو باز کرد. حالا قطرات آب تن برهنه جفتشون رو با نوازشگرانه لمس میکرد.
«اونقدرها عمیق نیست. همین جا آب بخوره بهش و بشوریمش روبراه می شه.»
نگاهش از روی پیشونی هیونجین پایین اومد و وقتی چشم هاشون به هم گره خوردن، ابروهاش محکم تر از پیش دست هم رو چسبیدن. متنفر بود. از نگاهش متنفر بود. چند بار دیگه باید یادآوری اش می کرد؟
هیونجین دست هاش رو بالا آورد. نوک انگشتهاش روی گونه راست مینهو شروع به رقصیدن کردن.
«برام مهم نیست چقدر بهم آسیب می زنی. اگر قصد داری جونمو بگیری هم اهمیتی نداره. قرار نیست از دوست داشتنت دست بردارم.»
مینهو حالا کلافهتر بود. حتی از دست هاش هم نفرت داشت؛ دست هایی که از روی گونه هاش تا گردن و سر شونه هاش قدم می زدن.
«ازم پرسیدی کی سایه نحسمو از روی زندگی ات برمیدارم؛ جوابش هیچ وقته. من و تو و این نحسی تا ابد به هم گره خوردیم، چون قرار نیست رهات کنم. رهایی از تو برای من نشدنیه. توی تک تک رگ های بدنم جریان داری، مینهو. تا حالا ذره ای از خونی که باعث و بانی جاری شدنشی رو بو کردی؟ بوی تو رو میده. بهم گفتی بپذیرم رفتنت رو، اما نه. تو نحسی حضور من توی یک قدمی ات رو بپذیر.»
احساس میکرد روحش دوباره بازیچه این چشمها و این دستها شده. صدای هیونجین تو سر دردناکش زنگ میزد. قطرات آب همچنان روی بدنش میلغزیدن و وقتی شروع به حرف زدن کرد، صداش رنگ درموندگی داشت:
«جین، بسه!»
هیونجین جفت دستهاش رو روی شونههای عریض مینهو نگه داشت. سرش رو کمی به راست متمایل کرد و پرسید: «بسه؟»
انگار که با فشار دستهاش از مینهو میخواست پایین بره و در کمال ناباوری، مینهو روی زانوهاش نشست.
«بس نیست هیونگ.»
کاشیهای سفید و سفت حموم برای زانوهای مینهو آزاردهنده بودن. هیونجین دستش رو پشت سرش برد و شیر آب رو بست.
«دقیقا چه کوفتی میخوای؟»
فاصله چندانی بین صورتش و عضو هیونجین نبود، اما تمام تلاششو میکرد نگاهش روبروش رو نشونه نگیره.
«می خوام انکار کردن این موضوع که تو هم ته دلت دوستم داری رو بس کنی.»
گوشه لبهای مینهو به نیشخندی کش اومدن. با لحن تمسخرآمیزی گفت: «انقدر دیوونه هستی که توهم زدنت متعجبم نکنه.»
نیم خیز شد و خواست از جا بلند شه، اما دستهای هیونجین روی شونههاش دوباره به جای قبلی برگردوندنش.
«اگر دوستم نداری، پس چرا انقدر سریع زانو زدی؟ مینهویا، مطمئنم تصویر روبروم توهم نیست.»
مینهو جوابی نداد. نیشخندش محو شده بود و دوباره اخم داشت.
انگشت های یک دست هیونجین شروع به رقصیدن میون موهای مشکی مینهو کردن و دست دیگهاش روی عضوش نشست. نگاه مینهو مدام روی صورتش و صحنه روبروش میچرخید.
«شایدم عذاب وجدان دیشب رو گرفتی؟ من حفظمت هیونگ. می خوای چیزی که دیشب مجبورم کردی تحمل کنم رو جبران کنی؟»
خندید و ادامه داد: «مینهو، دلم براش تنگ شده.»
صدای خنده اش موهای تن مینهو رو سیخ می کردن. دستش رو عقب زد و خواست دوباره از جا بلند شه، اما هیونجین این بار هم به جای قبلی برگردوندنش و خودش رو به صورت مینهو نزدیک کرد.
«دوستم داری. چرا اینکه دوستم داری رو قبول نمی کنی؟»
مینهو از بین دندونهای به هم قفل شدهاش گفت: «تنها چیزی که می خوام اینه که بمیری.»
هیونجین کلاهک دیکش رو روی لبهای مینهو کشید و دوباره خندید.
«چرا فکر کردی با مردن به خاطر تو و توی دست هات مشکل دارم؟»
مینهو دیگه دندونهاشو به هم فشار نمیداد، اما باز کردن گره ابروهاش همچنان نشدنی به نظر میومد. وقتی صحبت میکرد، لبهاش روی عضو هیونجین کشیده میشدن.
«قرار نیست به چیزی برسی.»
هیونجین به موهای مینهو چنگ زد و عضوش رو داخل دهن نیمه بازش هول داد.
«همین الانش هم رسیدم.»
گرمای دهنش هیونجین رو به منقبض کردن عضلات رونش وا می داشت. تپش قلبش تندتر از چند دقیقه قبل شده و اضطراب لعنتی دوباره یقهاش رو چسبیده بود. هنوز از چشمهای خماری که از بالا نگاهش میکردن نفرت داشت. اما هیچکدوم از اینها باعث نمیشدن از جاش بلند شه و یک بار دیگه جواب پسری که با تکون دادن کمرش به ته حلقش ضربه میزد رو با مشتهاش بده. چه مرگش بود؟
«اگر قادر بودی خودت رو تو این حالتی که من میبینم ببینی، درک میکردی چرا حاضرم برای اینکه داشته باشمت هر کی سر راهه رو به کام مرگ بکشونم.»
کلماتش رو میون نالههای آروم و از سر لذتش بیان کرد. براش اهمیت نداشت دیشب تا چه اندازه احساس مرگ کرده و حالا چقدر خسته و تب داره؛ این دقایق جبران همه چیزن.
نفس کشیدن برای مینهو سخت بود، اما تکون نمیخورد. تنها کاری که انجام میداد چنگ زدن به رون های سفید و لرزون هیونجین بود. تسلیم شده بود؟ چشمهای کوفتی کار خودشونو کرده بودن؟ نمیدونست. فقط اجازه داد هیونجین به عقب و جلو کردن خودش ادامه بده و وقتی کارش رو تموم کرد، مینهو در حالی که خودش رو روی زمین کاشی های سفید حموم عقب می کشید، مایع سفید رنگ رو قورت داد.
YOU ARE READING
Pull Me Through The Night | SKZ
Fanfiction•Pull Me Through The Night •Writer: Kaeya •Couples: hyunho, minsung •Genre: Psychological, Thriller, Angst, Smut هشدار: این فیکشن حاوی پارتهای خشونتآمیز، روابط پرخطر، روابط جنسی آزاد و بخشهاییه که ممکنه برای همه مناسب نباشه؛ پس اگر از روحیه حساسی...