Part 3

53 7 4
                                    

مطمئن نبود با تنها گذاشتن هیونجین تو خونه کار عاقلانه ای انجام داده یا نه، اما در هر حال لازم دیده بود خودش رو به مراسم جیسونگ برسونه که البته دیر هم کرده بود. وقتی به علت تاخیرش فکر می کرد، اضطراب با خشونت یقه اش رو میون دست هاش می گرفت. نگران بود مبادا بازیگر خوبی نباشه و چهره اش این اضطراب رو فریاد بزنه، اما انگار حالت بی احساس صورتش و چشم های آرومش کار خودشون رو کرده بود و وقتی کنار چان روی یکی از صندلی های چوبی کلیسای کوچیک و قدیمی نشست، نگاه شاکی چان علتی جز دیر کردنش نداشت.
به نظر می رسید جیسونگ آشناهای چندانی نداره، چرا که تعداد افراد حاضر در کلیسا به انگشت های دست هم نمی رسیدن. بینشون می تونست سونگمین، دوست صمیمیش رو هم که توی دانشگاه چندباری با هم برخورد داشتن رو ببینه. چتری های مشکیش رو مرتب روی پیشونیش ریخته بود و پیراهن و کت مشکی به تن داشت.
مادربزرگ جیسونگ، پیر و نحیف بود و تلاش می کرد قطرات درشت اشکی که از گوشه چشم های ریزش می چکیدن و روی خطوط حاصل از کهولت سن صورتش می غلتیدن با دستمال پارچه ای و آبی رنگش پاک کنه. صدای هق هق آروم و ضعیفش مینهو رو عصبی تر از پیش می کرد. سونگمین که کنار پیرزن نشسته بود با آرامش و جهت تسلی خاطر، کمر خمیده اش رو به آرومی نوازش می کرد.
چان سرش رو به گوش مینهو نزدیک کرد و پچ پچ کنان گفت: «می مردی یکم زودتر بیای؟»
مینهو هم متقابلا پچ پچ کرد: «کار پیش اومد.»
چان لب هاش رو طبق عادت با زبونش تر کرد و سری به نشونه تاسف تکون داد.
صدای پدر روحانی توی سر مینهو مثل ناقوس زنگ می زد. نگاهش رو بی اختیار به قاب عکسی دوخت که تا اون لحظه از خیره شدن بهش اجتناب می کرد. لب های پشت شیشه بهش لبخند می زدن، چشم هاش هم همین طور. نمی تونست تصویر تن بی جون و غرق در خون پسری که حالا ازش تنها یک قاب عکس باقی مونده بود رو از یاد ببره. جوشش اسید معده اش رو احساس می کرد که مدام بالا و بالاتر می اومد. کنترل کردن خودش اون لحظه دشوارترین کار دنیا به نظر می رسید. در نهایت، طاقتش طاق شد. از جا پرید و بدون توجه به چانی که با صدای آروم ازش می پرسید کجا میره، خودش رو به سرویس بهداشتی رسوند. جلوی روشویی سرامیکی ایستاد و در حالی که دست هاش رو سپر تن خسته و مضطربش کرده بود، محتویات معده خالیش رو بالا آورد. گلوش می سوخت. قلبش دیوونه وار می تپید و نمی تونست لبخند نقش زده روی صورت جیسونگ پشت قاب عکس چوبی رو از ذهنش بیرون کنه. دوباره و دوباره عق زد. دستش رو به سمت یقه پیرهن مشکیش برد و سعی کرد دکمه های بالایی رو باز کنه. شیر آب رو باز کرد. دستاش رو زیرش برد و مشت های پر از آبش رو دو سه بار روی صورتش پاشید. از آینه پر لکه به صورت خودش خیره شد. پوستش به زردی می زد و قطرات آب از نوک بینی تیز و چونه اش پایین می چکیدن. چاله های زیر چشم های کدرش عمیق تر از همیشه بود. نفس نفس می زد.
همواره معتقد بود زندگیش جز تیرگی چیزی به همراه نداره، اما حالا احساس می کرد داره تو سیاهی مطلق نفس می کشه.

Pull Me Through The Night | SKZWhere stories live. Discover now