اون موقع کوچیک بودم و نمیفهمیدم، اما خدا میدونه بعدها چندین بار خواستم بایستم جلوش و سرش هوار بکشم: "تو بودی! تو بودی که ما رو به اینجا کشوندی. تو کاری کردی مامان اونطوری جون بده. تو کاری کردی من انقدر عاجز باشم."
اما دیگه نبود. دیگه هیچکس نبود. من بودم و سینهای که میخواستم بشکافمش و قلبی که داخلش میتپه رو پرت کنم جلوی سگ. من بودم و دستی که میخواستم توی سرم فرو ببرم تا سیمهای مغزمو قطع کنم و مجبورش کنم خفه شه. جین، تو برای مدتی، هر چند کوتاه، باعث شدی نخوام خودمو به گا بدم. نه تنها خودم، بلکه میخواستم جلوی به گا رفتن تو رو هم بگیرم. فکر میکردم میتونم. ولی چیزی طول نکشید که فهمیدم جفتمون تا خرخره تو لجنیم. حالا نگاهمون کن. ببین تا کجا پیش اومدیم. ببین به کجا کشیده شدیم. ببین خون قاطی لجن شده."آغاز فلش بک"
کار خودش رو کرده بود. اجازه داده بود اون زهرماری های خونه خراب کن جونش رو از تنش بیرون بکشن و در نهایت، توی اون غروب حال به هم زن، منِ هفده ساله و مامان بودیم که حتی موقع مرگش هم نتونستیم برای یک روز از گندهایی که بالا می آورد دور باشیم. همون جا اومدن. همون جا و جلوی چشم های خودم مامان رو زیر بار کتک گرفتن. من تلاش کردم. تلاش کردم نذارم این اتفاق بیفته، اما ضربه هاشون روی تن خودمم نشست. نتونستم به مامان کمک کنم. فقط تونستم پا به پاش اشک بریزم. این تنها کاری بود که ازم برمی اومد. هیچ غلط دیگه ای نمی تونستم بکنم. هیچ وقت نتونستم. "اون مرد" مُرده بود. یک شب، بعد از باختن تقریبا همه چیزمون به قمار، انقدر مصرف کرد که نفسش بریده شه. نمی دونم چه حسی بهش داشتم. دوستش داشتم؟ آره. اون بخشی از بهترین خاطراتم بود. علاقه اش به ماشین ها رو به عنوان هدیه ارزشمندی که بهم داد، هنوز هم حفظ می کنم. هنوز هم بخشی از بهترین خاطراتم رو صاحبه. ولی از یک جایی به بعد، وقتی تا خرخره کثافت بالا می آورد، نمی تونستم جلوی لکه دار شدن صفحه سفید عشقی که بهش داشتم بشم. اون مرد رو، پدرم رو، بابت همه چیز مقصر می دونم؛ حتی بابت اینکه خیلی وقت ها شبیهشم. از این شباهت نفرت دارم.
خودمون رو در حالی به خونه رسوندیم که هر دو کوفته و دردآلود بودیم. مامان حرف نمی زد. از وقتی گفتن مُرده، یک کلمه هم چیزی نگفت. وقتی پامون رو توی خونه گذاشتیم، مثل همیشه به الکل پناه برد. جرعتش رو نداشتم که جلوش رو بگیرم. تواناییش رو هم. همیشه همین بود. همیشه به الکل پناه می برد و این هم ارثیه مزخرفیه که از طرف والدینم یقه ام رو چسبیده.
نوشید و نوشید و اشک ریخت. من هم اشک ریختم؛ در حالی که دستم رو جلوی دهنم می فشردم و تلاش می کردم صدام بهش نرسه. اما خوب می دونم که اگر می رسید هم براش اهمیتی نداشت. اون و بابا هیچ وقت تلاش نکردن وابستگیشون به اون زهرماری ها رو پنهان کنن. همیشه می دونستم. همیشه می دیدم. وقت هایی که از خود بیخود می شدن تمام مدت جلوی چشم هام بود. من با اون تصاویر بزرگ شدم. خاطرات خوب من از اون ها محدودتر از اینن که به سیاهی های ذهنم قالب شن.
فردای اون شب، مجبور شدیم همه چیز رو بفروشیم. تمام زندگیمون رو به یک مشت اسکناس لعنتی تبدیل کردیم که بچپونیم توی دهن طلبکارهای اون مرد. خودمون هم گورمون رو گم کردیم توی یه خونه کهنه و کوچیک که بوی نم داخلش حالم رو به هم می زد. کل اون گهدونی به چهل متر هم نمی رسید. زیرزمین یه ساختمون توی پایین شهر بود و پنجره های کوچیکش جایی نزدیک به سقف باعث می شدن نور درستی به داخل نرسه. مامان نفرت داشت که چراغ ها رو روشن کنه. روی زمین می نشست و توی تاریکی می نوشید. هر روز مست بود و عجیب رفتار می کرد. هر روز جلوی چشم هام شکسته تر می شد.
قدم گذاشتن توی مدرسه بعد از اون اتفاق، بدترین کاری بود که مجبور شدم انجام بدم. من از همون ابتدا آدمی نبودم که توی اون محیط کذایی خاطرخواه های زیادی داشته باشه. بیشتر اوقاتم رو تنهایی می گذروندم. با کسی کاری نداشتم و کسی هم با من کاری نداشت. اما بعد از اون اتفاق همه چیز تغییر کرد. حالا همه می دونستن پدرم فوت کرده؛ دلیلش رو هم. مثل گاو پیشونی سفیدی می موندم که توجه همه رو به خودش جلب می کنه. نگاه سنگینشون رو روی خودم حس می کردم. وقتی رد می شدم، صدای پچ پچ هاشون طاقتم رو طاق و عصبیم می کرد. تحمل اون فضا برام سخت ترین کار ممکن بود. می خواستم زودتر تموم شه، اما خونه هم جایی نبود که بتونم توی هواش نفس بکشم. مطلقا هیچ جایی نبود که بتونم توی هواش نفس بکشم. احساس آوارگی می کردم.
خودم رو به سرویس بهداشتی مدرسه رسوندم. کسی جز من اونجا نبود. می خواستم آبی به سر و روم بپاشم. انگار یکی با چکش روی مغزم می کوبید. بوی گند اونجا داشت حالم رو بدتر می کرد.
دو سه بار مشتم رو پر از آب کردم و روی صورتم پاشیدم. لرزش قطرات سرد آب رو روی پوستم احساس می کردم. نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه صورتم رو خشک کنم، به سمت در برگشتم تا خارج شم، اما قبل از اینکه دستم روی دستگیره قرار بگیره، قامت نحسش رو توی چارچوب دیدم. چند سانتی از من بلندتر بود و همیشه موهاش رو می تراشید. فکر می کرد این طوری چهره اش رو خشن تر نشون میده؟ نمی دونم. فقط می دونم حالم از دست های همیشه تو جیبش و دوست های حرومزاده تر از خودش، که اتفاقا اون روز هم همراهش بودن به هم می خورد.
تلاشی نکردم به صورتش نگاه کنم. خواستم از کنارش عبور کنم که دست یکی از پسرها بالا اومد و با نشستن روی قفسه سینه ام متوقفم کرد. حتی این هم باعث نشد بخوام سرم رو بالا بیارم و نگاهم رو به صورت هاشون بدوزم.
دستی که روی سینه ام قرار داشت رو با یکی از دست هام کنار زدم و آروم گفتم: «از سر راه بکش کنار.»
نیشخند صداداری زد و گفت: «مینهویا، باید بداخلاق بودن رو کنار بذاری.»
سرش رو پایین تر آورد و جایی نزدیک گوشم ادامه داد: «یعنی می خوای بگی مردن باباییت و به گا رفتن مال و منالتون هم نتونسته یه ذره از گند اخلاقیت کم کنه؟»
وقتی جمله اش رو به پایان رسوند، هر سه نفرشون به خنده افتادن. دست هام کنار بدنم مشت شدن. تپش قلبم از حس خشم شدت گرفت و نفس هام شروع به لرزش کردن. صدای خنده کریهشون توی سرم زنگ می زد. داشتم از صدای اون خنده ها به جنون می رسیدم. می خواستم صداشون رو ببرم. می خواستم خفه شن. می خواستم نشنوم. و درست به همین خاطر بود که مشتم روی دهن عوضی ای که وسط ایستاده بود نشست.
«صدای کیریت رو ببر!»
تلوتلو خورد و عقب رفت. موفق شده بودم. دیگه صدای خنده شون رو نمی شنیدم. خشم تا خرخره ام بالا اومده بود و لرزش نفس هام تشدید شده بود. سینه ام به سرعت بالا پایین می شد و خیره به خونی بودم که از گوشه لب هاش پایین می چکید. می خواستم ببینم. می خواستم رقصیدن خون روی صورت تک تکشون رو ببینم. پس جلو رفتم. جلو رفتم تا دوباره مشتم رو نثارشون کنم، اما تا به خودم بجنبم بازوهام میون دست هاشون اسیر شده بودن و این بار، مشت اون ها بود که روی صورتم می نشست. خون گرم از بینیم و گوشه لب هام می لغزید و یونیفرم روشن مدرسه ام رو سرخ می کرد. جای مشت هاشون روی تنم درد می کرد. کلمات رکیکی که از میون لب هاشون خارج می شد رو درست نمی شنیدم. روی زمین سرد و کثیف سرویس بهداشتی فرود اومدم. بوی خون قاطی بوی تعفن شده بود، اما دیگه برام آزاردهنده نبود. لب هام به لبخند کش اومدن و میون ناله های از سر دردم و مشت و لگدهایی که روی تنم می نشستن، آروم خندیدم. قلب ناآرومم دیوونه وار می تپید. چشم هام از اشک لبریز شده بودن، اما هنوز می خندیدم. خون سرخم روی کاشی های زمین طرح می زد، اما هنوز می خندیدم. نمی دونم چرا، اما هنوز می خندیدم.
نمی دونم کی دست از خندیدن کشیدم یا کی تصمیم گرفتن همون جا رهام کنن. اینم نمی دونم کی کادر مدرسه سر رسیدن و کی راهم به درمونگاه باز شد. تنها چیزی که به یاد دارم وقتی بود که بعد از پانسمان زخم هام، روی تخت دراز کشیده بودم و به آسمون آبی نگاه می کردم. از پشت پنجره، می تونستم ابرهای سفید رو ببینم. ابرهایی که وقتی کوچیک تر بودم، با ذوق به اون مرد نشونشون می دادم و می گفتم می خوام روزی روشون دراز بکشم. هنوز هم می خواستم این کار رو انجام بدم. هنوز هم نرم به نظر میومدن؛ برعکس زمینی که روش کتک خورده بودم.
کاش اون روز، روی همون زمین سرد می مردم. کاش کسی سر نمی رسید و تن بی جونم رو از زیر دست و پاشون بیرون نمی کشید. اصلا کاش وقتی گفتم به کمک احتیاج ندارم و خودم می تونم خودم رو تا خونه بکشونم، همون موقعی که پاهای دردناکم رو روی آسفالت می کشیدم و حمل کردن کوله ام سخت ترین کار ممکن به نظر می رسید، وسط خیابون دراز می کشیدم تا شاید با رد شدن ماشینی چیزی از روم همه چیز تموم شه و دیگه چیزهایی که توی خونه باهاشون مواجه شدم رو نبینم. باید اون روز یه بلایی سرم می اومد؛ بلایی که نذاره پام رو داخل اون خونه نمور کوفتی بذارم.
هنوز خوب به یاد دارمش. هنوز فراموش نکردم. کاش می کردم. کاش حافظه ام رو از دست می دادم. کاش یکی یه پاک کن بر می داشت و همه چیز رو از ذهنم پاک می کرد. کاش یکی روی مغزم اسید می ریخت. فقط در اون صورت بود که می تونستم تصویر تن برهنه اش زیر هیکل مرد غریبه ای که هیچ ایده ای نداشتم کیه و صدای ناله های لعنتیش رو از یاد ببرم. اون صحنه، کابوس من بود. هیچ وقت یقه ام رو ول نکرد. داشتم دیوونه می شدم. داشتم عقلم رو از دست می دادم. می خواستم اون عوضی بمیره. می خواستم خودم بمیرم. می خواستم دنیا تموم شه. می خواستم تموم شم.
بهش مشت زدم. بهش گفتم گورشو گم کنه. به مامان فحش دادم. گفتم تمومش کنه. گفتم حق نداشت کاری کنه بخوام بالا بیارم. و در نهایت، در حالی که به چشم های خیس از اشکش خیره شده بودم، پرسیدم: «چرا؟»
جوابی نداد. پتوش رو بیشتر دور خودش پیچید. اشک هاش روی صورتش لغزیدن. مرد غریبه لباس هاش رو پوشیده و نپوشیده از اونجا رفت. تن دردناکم روی زمین سر خورد. اشک دیدم رو تار کرده بود. معده ام می جوشید. دنیا کثیف تر و به درد نخورتر از قبل به نظر می اومد. باید بالا می آوردم.
"پایان فلش بک"
YOU ARE READING
Pull Me Through The Night | SKZ
Fanfiction•Pull Me Through The Night •Writer: Kaeya •Couples: hyunho, minsung •Genre: Psychological, Thriller, Angst, Smut هشدار: این فیکشن حاوی پارتهای خشونتآمیز، روابط پرخطر، روابط جنسی آزاد و بخشهاییه که ممکنه برای همه مناسب نباشه؛ پس اگر از روحیه حساسی...