"فلش بک"
بعد از مدت ها به اصرار چان قدم به چنین محیطی گذاشته و حالا به این نتیجه رسیده بود که احتمالا کار اشتباهی کرده. بعد از روزهای عذاب آوری که در تنهایی محض از سر گذرونده بود، حضور داشتن توی مهمونی شلوغی که علاقه ای به دیدن هیچ کدوم از افراد حاضر درش نداشت، باعث شده بود به تراس بزرگ و خلوت و سیگاری که میون انگشت هاش می سوخت پناه ببره. هنوز صدای موزیک رو به وضوح می شنید. کاش قادر بود تمامی صداهای اطرافش رو خفه کنه. به اتاق تاریکش احتیاج داشت و بس.
نسیم ملایمی که می وزید، نوازش وار دست روی پوستش می کشید. این هوا، هوای مورد علاقه اش بود. حلال ماه مقابل چشم هاش می درخشید. دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد و به نرده های سفید تکیه داد.
یک ربعی از حضورش داخل تراس و دوریش از جمعیت می گذشت که چان، در حالی که گیلاس نیمه پری میون انگشت هاش داشت خلوتش رو به هم زد.
سر خم کرد و در حالی که دندون های سفیدش رو از میون لب های خندونش به نمایش می گذاشت گفت: «آوردمت اینجا که بیای یه گوشه تک و تنها زانوی غم بغل بگیری؟»
مینهو بدون اینکه نگاهش رو از آسمون بگیره، جواب داد: «زانوی غم بغل نگرفتم. خفه شو!»
چان، بازوهای مرد رو میون انگشت هاش اسیر کرد و گفت: «گرفتی دیگه! بیا بریم داخل بابا...»
مینهو سرش رو به نشونه مخالفت تکون داد.
«من میرم خونه. برگشتنی تاکسی ای چیزی بگیر.»
صورت چان رنگ عوض کرد و بلافاصله جدی شد. دستی که گیلاس رو حمل می کرد بالا آورد و انگشتش رو تهدیدوار جلوی مینهو تکون داد.
«ببین منو، قلم پات رو می شکنم اگر از اینجا بری بیرون.»
بعد در حالی که گیلاس رو به لب های مرد نزدیک میکرد ادامه داد: «بچه ها می خوان بازی کنن. به نفعته بهمون بپیوندی وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.»
مینهو کلافه به نظر می رسید. هیچ اهمیتی به افرادی که چان درباره اشون حرف می زد و این مهمونی کوفتی نمی داد. تنها چیزی که می خواست خلاصی هر چه سریعترش از اون جهنم بود.
«هیچ علاقه ای به احمق های اون تو و بازی مزخرفتون ندارم چان. جدی میگم.»
چان پوزخند صداداری زد.
«آره خب، علاقه ات اینه که کل روز رو توی تنهایی به اون پسره حرومزاده و احساسات له شده ات فکر کنی و هیچ وقت به زندگی عادیت برنگردی. عالیه مینهو! دقیقا همینطوری تر بزن تو زندگیت و اعصاب من!»
شنیدن لفظ "پسره حرومزاده" خون مینهو رو در کسری از ثانیه به جوش آورد و تپش قلبش رو بالا برد. خشم تا خرخره اش بالا اومد و همزمان احساس بیچارگی و دلتنگی کرد. مینهو کل ماه هایی که گذشت رو دست و پا زده و به خودش پیچیده بود. اون پسر، اون مظلوم نمای خائنی که احساساتش رو بازیچه دست هاش کرد، زندگیش رو مختل کرده بود و مینهو از این حقیقت نفرت داشت. از غمی که رهاش نمی کرد و از فکر شبانه روزی بهش حالش به هم می خورد و می خواست هر بار بابت خاطراتی که به مغزش هجوم میارن یه گلوله توی سرش خالی کنه.
چان به نقطه ضعفش پی برده بود. می دونست از اینکه کسی این موضوع رو به روش بیاره چقدر متنفره و تا چه اندازه احساس حقارت می کنه. پس همین کافی بود تا گیلاس رو از دست چان بیرون بکشه و در حالی که محتویات داخلش رو یک جرعه می نوشید، به سمت سالن رفت. لب های چان از احساس رضایت کش اومدن و به دنبال مرد، وارد سالن شد.
قسمتی از سالن بزرگ و نیمه تاریک، جمعی از افرادی که مینهو تقریبا می شناختشون دور هم جمع شده و روی کاناپه های قهوه ای رنگ چرمی جا خشک کرده بودن. چان، مینهو رو به سمت جمعی که متشکل از دوستان دانشگاهش بود هدایت کرد. جایی نزدیک به کاناپه ها، چان دست راستش رو دور گردن مینهو حلقه کرد و خندید.
«بالاخره آوردمش!»
یکی از پسرها که قد متوسط و موهای کوتاه قهوه ای داشت، به نشونه تشویق چان دست هاش رو به هم کوبید و با هیجان فریاد کشید که این کار موجب شد هشت نفر باقی مونده اون جمع که متشکل از سه دختر و پنج پسر بودن این حرکت رو متقابلا تکرار کنن. مینهو با چهره های مقابلش با وجود ارتباط خیلی محدود آشنا بود و با این وجود اطمینان داشت که حاضر نیست حتی لحظه ای رو هم کنارشون بگذرونه، اما چاره ای هم مقابلش نمی دید.
پسری که زودتر از همه از مینهو و چان استقبال کرده بود، خودش رو کمی کنار کشید و روی کاناپه سه نفره برای هر دوی اون ها جا باز کرد.
چان صمیمانه کنار پسر جا گرفت و مینهو بعد از مکث کوتاهی کنار چان نشست.
تا اون لحظه، متوجه چهره غریبی که درست مقابلش نشسته و در حالی که دستش رو تکیه گاه سرش کرده و بهش خیره نگاه می کرد، نشده بود. پسر موهای مواج سیاه و عینک کائوچویی داشت و با پیراهن مشکیای که دکمه هاش رو تا نیمه باز گذاشته بود، پوست سفید سینه اش و تتوی روش رو به وضوح به نمایش می گذاشت.
وقتی متوجه نگاه مینهو شد، چشم هاش رو به سمت دیگهای کشید و خودش رو مشغول به بازی با نخ های شلوار جین آبی و زاپ دارش کرد.
مینهو چند لحظه ای با نگاه خنثی پسر ناآشنای روبروش رو برانداز کرد و بعد، دستش رو توی جیبش فرو برد تا پاکت سیگارش رو بیرون بکشه. برای تحمل اون جمع و سر و صداهای اطرافش نیاز به سیگار داشت تا تمرکزش رو جای دیگه ای بذاره.
پاکت خالی توی دستش، موجب در هم پیچیدن ابروهاش شد. زیر لب فحشی نثار پاکت خالی کرد و اون رو با بی حوصلگی روی میز شیشه ای مقابلش انداخت.
پسر که دوباره و بی اختیار خیره نگاهش می کرد، پاکت سیگار خودش رو از جیبش بیرون کشید و بدون هیچ حرفی به سمت مینهو گرفت. نگاه مینهو بین چشم های تیره جا خشک کرده پشت شیشه های عینک و پاکت سیگاری که به سمتش گرفته شده بود چرخید و بعد، در حالی که سرش رو به نشونه تشکر تکون می داد، نخی از داخل پاکت بیرون کشید.
پسر نیمچه لبخندی زد که صورت پر و کم سن و سالش رو مهربون تر نشون می داد و مینهو، بدون اینکه بیشتر از این به چهره جدید مقابلش توجه نشون بده، نخ میون لبهاش رو روشن کرد.
پسر پرشوری که کنار چان نشسته بود شروع به حرف زدن کرد و گفت: «خب، خب، خب! از اونجایی که خیلی وقته دور هم جمع نشده بودیم، بهتره امشب فساد رو در حق خودمون تموم کنیم. تازه از امتحانات جون سالم به در بردیم. چرا که نه؟»
برای اینکه راحت تر هیجانش رو بروز بده، از جا بلند شد و مقابل جمع ایستاد. پسر تقریبا فریاد می کشید و دست هاش رو توی هوا تکون می داد.
«قراره یه بازی انجام بدیم و از الان بهتون میگم که هیچ کدومتون به هیچ عنوان حق در رفتن از زیرش رو هیچ جوره ندارید.»
خنده ای کرد و دست هاش رو به هم زد.
«بازی از این قراره که اسم هاتون رو داخل این کاغذهایی که روی میزن می نویسم و دوتا دوتا بیرونشون می کشم. دونفری که اسمشون با هم در اومده باید هر کاری بهشون گفته میشه رو انجام بدن.»
مینهو حالا کلافه تر از قبل به نظر می رسید و از ته دلش احتیاج داشت خودش رو از این مسخره بازار نجات بده.
یکی از دخترها، اسامی رو داخل کاغذهای کوچیک نوشت و اون ها رو داخل ظرفی شیشه ای ریخت. مینهو چشم هاش رو بسته بود و بدون اینکه اهمیتی به اتفاقات اطرافش بده، از سیگار میون انگشت هاش کام می گرفت.
پسر در حالی که هنوز جملاتش رو با فریاد بیان می کرد، دستش رو داخل ظرف چرخوند و دوتا از کاغذها رو بیرون کشید. برای افزودن به هیجان محیط، باز کردن تای کاغذها و اعلام اسامی رو کش می داد و این موضوع صدای اعتراض تک تک اعضای جمع، به جز مینهو و پسر تازه وارد لبخند به لب رو در آورده بود.
«باشه باشه... آروم بگیرید! میگم!»
چند لحظه ای مکث کرد و بالاخره اسم ها رو اعلام کرد.
«جیسونگ و...»
ابرو بالا انداخت و اسم بعدی رو تقریبا فریاد زد: «مینهو!»
شنیدن اسمش از زبون پسر بیش از پیش عصبیش کرد. صدها فحش و بد و بیراه توی دلش ردیف کرد و به شانس مزخرفش لعنت فرستاد.
نگاهش رو میون افراد حاضر در جمع چرخوند. حتی کسی که اسمش کنار اسم خودش اومده بود رو نمیشناخت. با صدای ضعیفی گفت: «بی خیال.»
نگاه پسر تازه واردی که روبروی مینهو نشسته بود، از هیجان برق زد. سونگمین، که درست کنارش نشسته بود، ضربهای روی شونه پسر زد و گفت: «کی می دونه چی در انتظارته جیسونگی؟»
مینهو حالا حتی میل نداشت به جیسونگی که ازش سیگار گرفته بود نگاه کنه.
یکی از دخترها، که پیراهن کوتاه سبز به تن داشت و موهای خرماییش رو بالای سرش بسته بود، در حالی که از سیگار میون انگشت های ظریفش کام می گرفت گفت: «من میگم چی کار کنید.»
نگاه شیطنت آمیزش رو بین صورت عبوس مینهو و جیسونگی که انگشت هاش رو روی دسته مبل می فشرد، چرخوند. بعد پاهای ظریفش رو روی هم انداخت و به جلو خم شد.
«یک ساعت تایم دارید برید تو یکی از اتاق های بالا و توقع دارم وقتی برمیگردید، کارهای جالبی با هم کرده باشید.»
نگاه جیسونگ روی دختر و مینهو چرخید. تپش قلبش شدت گرفته بود و منتظر واکنشی از سمت مینهو بود.
مینهو به هیچ عنوان علاقهای به انجام ماموریتی که توی این بازی مزخرف بهش اعمال شده بود نداشت. در حالی که دود سیگارش رو با کلافگیای که مدت ها بود یقه اش رو چسبیده بود بیرون می داد، گفت: «انجامش نمیدم.»
دختر غر زد: «یا! لی مینهو! نمی تونی از زیرش در بری!»
مینهو ته مونده سیگارش رو روی میز خاموش کرد و گفت: «کی تعیین می کنه من می تونم چی کار کنم؟ تو؟!»
دختر انگشت هایی که بینشون نخ نازک و سفید سیگار رو نگه داشته بود به زانوهای برهنه اش فشرد. ابروهای ظریف و تیره اش به هم نزدیک شده بودن و با غضب به مینهو نگاه می کرد.
یکی از پسرها گفت: «ولی این قانون بازیه. کاری که بهت میگن رو باید انجام بدی.»
دختر تمسخرآمیز خندید.
«چیه؟ نکنه هنوز هم که هنوزه فکر معشوقه مو خاکستریت بهت اجازه نمیده یه کم سر دیکتو خیس کنی؟!»
کلمات بیرون اومده از دهن دختر مثل مشتی توی صورت مینهویی می موندن که پلکش از شدت خشمی که توی رگهاش می دوید، می پرید. همین جمله کافی بود تا مینهو برای محکم فشردن مچ دست جیسونگ میون انگشت هاش و کشیدنش به سمت پله های سرامیکی انگیزه کافی رو داشته باشه. جیسونگ رسما پشت مینهو می دوید و ابروهاش از فشار انگشت های گره شده دور مچش به هم نزدیک شده بودن.
«هی! صبر کن!»
مینهو بدون اینکه توجهی نشون بده، از پله ها بالا رفت. وقتی پا توی راهروی طویلی که به چهار در سفید رنگ ختم می شد گذاشتن، جیسونگ بار دیگه اعتراض کرد: «با توام! میگم صبر کن!»
مینهو در یکی از اتاق ها رو باز کرد و پسر رو داخل محیط تاریک پشت در هول داد. جیسونگ لب هاش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه، اما دستی که به پشت گردنش چنگ زد و لب هایی که تو چند میلی متری لب هاش قرار داشتن، مانع این کار شدن.
«می خوام دفعه بعدی که صدات رو می شنوم، به جای غرغر در حال ناله کردن باشی.»
جیسونگ فرو ریختن قلبش رو به وضوح احساس میکرد. توانایی مقاومت در برابر فشار آروم دست های مینهو روی شونه هاش نداشت؛ پس مطیعانه روبروی مرد زانو زد و از پشت شیشه های عینکش به چشم های عصبی مرد خیره شد. مینهو انگشت هاش رو میون پیچش موهای تیره جیسونگ حرکت داد و گفت: «میدونی چی کار کنی یا باید یادت بدم؟»
پسر نفس هاش از هیجان به لرزه افتاده بودن، صورتش رو به آرومی به شلوار مینهو مالید و زمزمه کرد: «می دونم چی کار کنم.»
گوشه لب های مینهو به نیشخند کش اومد.
«نشونم بده.»
جیسونگ دستش رو بالا آورد و بدون اینکه نگاهش رو از چشم های مینهو بگیره، به آرومی مشغول باز کردن سگک کمربند چرمی مینهو و بعد پایین کشیدن زیپ شلوارش شد. شلوار رو تا روی زانوهاش پایین کشید. دستش رو به آرومی روی باکسر مرد حرکت داد و منتظر واکنشی توی چهره اش موند، اما نمی تونست از نگاه مینهویی که هنوز عصبی به نظر می رسید، چیزی تشخیص بده.
لب هاش رو از روی باکسر، روی عضو مرد حرکت داد. توانایی کنترل لرزش نفس هاش رو نداشت. این مرد ناشناس که تنها چیزی که ازش می دونست اسمشه، چطور بدون هیچ کاری این طور هیجان زده و تحریکش کرده بود؟
زبونش رو روی باکسر کشید و سعی کرد به نفس هاش مسلط باشه. نمی خواست از دیدن چشم های مینهو دست برداره؛ نه تا زمانی که نتونسته لذت رو توی چهره زیبایی که زیر نور ضعیفی که از پنجره به داخل اتاق تاریک می تابید رنگ پریده به نظر می رسید، ببینه.
رد زبونش باکسر مینهو رو خیس کرده بود و برای لمس عضو مرد بی تاب بود. پس بیشتر از این چیزی که بهش نیاز داشت رو از خودش دریغ نکرد و به کمک دندون هاش باکسر مرد رو پایین کشید. یکی از ابروهای مینهو با دیدن حرکات جیسونگ بالا پرید و منتظر ادامه نمایشی که در حال اجراش بود موند.
جیسونگ که حالا عضو مینهو رو مقابل صورتش میدید، بدون اتلاف وقت زبونش رو رگ های برجستهاش کشید. مینهو چند لحظه ای به جیسونگ که زبونش رو دور عضوش می چرخوند خیره موند و بعد در حالی که موهای پسر رو میون انگشت هاش می گرفت گفت: «خیلی وقت تلف می کنی.»
و بدون اینکه اجازه هیچ گونه واکنشی رو به جیسونگ بده، عضوش رو داخل دهن نیمه بازش فرو کرد.
جیسونگ احساس می کرد مرد حتی فرصت درست نفس کشیدن رو ازش گرفته. با هر بار تکون دادن کمرش، پسر برخورد کلاهک عضو مینهو با ته حلقش رو به وضوح احساس می کرد و در تلاش بود با چنگ زدن به رون های مرد از خفه شدن جلوگیری کنه.
مینهو بهش اجازه عقب کشیدن نمی داد. این مرد قصد جونش رو کرده بود؟
وقتی مینهو بالاخره تصمیم به رها کردنش گرفت، نفس نفس زنان روی زمین خم شد و در حالی که بزاق دهانش که از گوشه لبهاش جاری بود با پشت دست پاک میکرد گفت: «چه مرگته؟»
«بهت گفتم غر نزنی.»
جیسونگ میون سرفه هاش، با ناباوری به چهره مینهو خیره شد.
«برو رو تخت.»
«هی...»
مینهو در حالی که دستش رو به کمر زد بود، نفسش رو بیرون فوت کرد.
«ببین منو، بیا حداقل حالا که تو این خراب شده و تو این موقعیتیم بهمون خوش بگذره. دنبال چی هستی آخه؟»
جیسونگ چیزی نگفت. حالا بهتر نفس می کشید و توانایی بی توجهی به عضوش که با دیدن مرد بالای سرش داخل شلوار نبض می زد رو نداشت.
مینهو درست روبروی پسر روی زانوهاش نشست و در حالی که عینک رو از صورتش برمیداشت زمزمه کرد: «قول میدم خوب به فاکت بدم نردی. یادت نمیره.»
عینک رو گوشه ای روی زمین پرت کرد. خیره به چشم های جیسونگ که حالا بدون اون عینک ها واضح تر میدیدشون، صورتش رو با دست هاش قاب گرفت و گفت: «از عینک متنفرم. این طوری بهتر به نظر میای.»
و بعد با لب هاش روی لب های خیس جیسونگ مُهر زد. حتی خودش هم درست نمی دونست چی می خواد. هیچ چیز براش مشخص نبود. کسی هنوز توی سرش با لفظ "معشوقه موخاکستری" شکنجه اش می داد. از پسر ناشناسی که میون دست هاش بود چیزی نمی دونست. از آینده تیره و خونینی که انتظارشون رو میکشه هم بی خبر بود. تنها چیزی که اون شب طلب می کرد، هم آغوشی احمقانه اش با ناشناسی بود که کمی بعد زیرش ناله می کرد و می لرزید. پسر ناشناس زیبا بود. پس از مدت ها لحظات شگفت انگیزی رو بهش هدیه داد بود. اما براش چه فرقی می کرد؟ مینهو همه چیزش رو جایی کنار معشوقه مو خاکستریش جا گذاشته بود.
"پایان فلش بک"
YOU ARE READING
Pull Me Through The Night | SKZ
Fanfiction•Pull Me Through The Night •Writer: Kaeya •Couples: hyunho, minsung •Genre: Psychological, Thriller, Angst, Smut هشدار: این فیکشن حاوی پارتهای خشونتآمیز، روابط پرخطر، روابط جنسی آزاد و بخشهاییه که ممکنه برای همه مناسب نباشه؛ پس اگر از روحیه حساسی...