chapter 13

32 6 26
                                    

CHAPTER 13

ووت و کامنت یادتون نره

روز بعد لویی با زدن بالش تو صورت هری اون رو از خواب بیدار کرد. هری ناله ای کرد و بالش رو به همون سمتی که اومده بود پرت کرد.

لویی گفت:" زیبای خفته بیدار شو." و دوباره بالش رو سمتش پرت کرد.

هری نالید:" چرا؟" بالش رو کنار زد و به آهستگی روی تخت نشست، اما دوباره با صورت افتاد رو تخت."من خستممم."

لویی خندید و لحاف رو از روی هری کشید کنار." من باید برم سر کار. حدس زدم که شاید بخوای باهام بیای و وقت بگذرونی قبل از اینکه بری."

هری گفت:"مطمئنی تو دردسر نمی افتی؟ چون مطمئنم تا وقتی من اونجا باشم دانش آموز هات نخوان کاری انجام بدن." و بالاخره از تخت جدا شد.

" یه سری هاشون توی تکلیف و این‌ چیزا عقب ترن، پس شاید امروز رو برای جبران و رفع اشکال بزارم."

هری:"یکی اینجا معلم تنبلی شده."

لویی:"اوه ساکت باش. اون ها برای هفته دیگه یه انشای سخت دارن پس الان دارم یکم بهشون آسون میگیرم."

هری:"من میرم یه دوش سریع بگیرم."

لویی:" همه چی اونجا هست، منم میرم صبحونه درست کنم."

لویی به آشپزخونه رفت و چندتا تُست با تخم مرغ درست کرد. برای جفتشون چای حاضر کرد و وقتی هری اومد همه رو روی میز چید.

هری تعریف کرد:" بوش که خیلی خوبه." و روی صندلی نشست.

لویی پرسید:"کِی باید بری؟"

"تقریبا موقع ناهار. بعدش هم سرم خیلی شلوغ میشه، مطمئن نیستم که بتونم تا پایان تور، زیاد در ارتباط باشم."

"مشکلی نیست.‌ می تونیم با پیام و تماس‌ تصویری و این جور چیز ها در ارتباط باشیم."

اون ها صبحونه‌‌شون رو تموم کردن قبل از اینکه از خونه برن بیرون.‌ لویی به هری‌ گفت که در‌ طول مسیر به سمت کلاسش سرش رو پایین بندازه و پشت سرش بیاد. نمی خواست کاری کنه کل مدرسه بره رو هوا. هری دوباره روی صندلی لویی نشست و شروع به چرخیدن کرد." عاشق این صندلی ام."

"مطمئنم که هستی اما کی گفته قراره اونجا بشینی."

"خب میام‌ روی تو میشینم."

لویی گفت:"مطمئن نیستم که بخواییم اتفاق دیروز تکرار بشه."

هری شونه هاش رو بالا انداخت، لبخند زد و گفت:" اوه، اهمیتی نمیدم."

لویی چشم هاش رو چرخوند و ضربه ای به بازوی هری زد:" خفه شو. بچرخ سمت دیوار وقتی بچه ها میان سر کلاس."

هری همون کاری که گفت رو انجام داد، صندلی رو چرخوند و خودش رو توی صندلی جمع کرد.

زنگ اول به صدا در اومد، دانش آموز ها به کندی وارد کلاس می شدن و به سمت جای خودشون می رفتن.
"آقای تاملینسون، درسته که هری استایلز دیروز اومد شما رو ببینه؟"

لویی آهی کشید و گفت:" آره. الان هم میخوام یه چیزی رو بگم. از جاتون تکون بخورید، توقیف میشید."

بچه های با گیجی اخم هاشون تو هم رفت.

"میتونی برگردی."

هری با صندلی به طرف کلاس چرخید. همونطور که لویی انتظار داشت، همه شوکه شدن.

هری دستش رو تکون داد و گفت:" سلام."

"هری امروز برای مدتی اینجاست. امروز جلسه جبرانیه. اگه همه تکالیفتون رو انجام دادید، می تونید با هری صحبت کنید. اگر نه، اول باید همه کار هاتون رو انجام بدید. متوجه اید؟"

همه بچه ها سرشون رو تکون دادن، بعضی هاشون پوشه هاشون رو درآوردن و مشغول شدن؛ و بعضی دیگه روی صندلیشون تکون می خوردن و بی قرار بودن.

هری‌ گفت:" میرم یکم باهاشون حرف‌ بزنم."

لویی با شوخی گفت:" موفق باشی."

لویی لبخند زد، و چند تا برگه هایی که باید انجام می داد رو در آورد. نگاه کوتاهی بهشون انداخت و دوباره هری رو تماشا کرد. وقت هایی که هری با طرفدار ها بود رو دوست داشت نگاه کنه. اون واقعا باهاشون خوب رفتار می کرد و مهربون بود. و قسمت مورد علاقه لویی این بود که چقدر محبتش خالصانه است.

از اعتراف کردن این متنفر بود؛ اما اون واقعا داشت از هری خوشش می اومد. که این موضوع اون رو می ترسوند. می دونست که اگه بیشتر پیش برن، مردم بیشتری متوجه و درگیر این موضوع میشن. و اون باید از اینکه توی مرکز توجه ها قرار می گیره کنار بیاد.‌‌ مطمئن نبود که برای همچین چیزی آماده هست یا نه.

****

ترجمه و ادیت: sunshineT28@

popstar boyfriend Donde viven las historias. Descúbrelo ahora