chapter 22

31 5 24
                                    

CHAPTER 22

هری و لویی چند روز بعدی رو در خونه لویی سپری کردن. هری در حالی که کنار لویی روی تخت دراز کشیده بود گفت: "پسرا می خواستن ببینن که میتونن امشب بیان اینجا؟ همش اصرار دارن که تو رو ببینن."

"آره، خوبه. باید یه عکس ازشون به خواهرام بفرستم اذیتشون کنم."

"خیلی بدجنسی."

لویی با لبخند گفت:"سعی می کنم؛ باید حتما برم مغازه و خوراکی و الکل بگیرم."

"مهمونی نوشیدن؟"

"البته."

وقتی که لویی به دنبال لباس بود، هری‌ پرسید:"قراره من رو اینجا زندانی کنی یا اجازه میدی بیام؟"

"چیز زیادی نیاز نداریم گمون می کنم میتونی بیای. سعی می کنیم زود بریم و برگردیم."

هری خوشحال شد و به طرف لباس هاش دوید."من خیلی خوشحالم تا حالا اینجوری به فروشگاه نرفتم."

لویی در جواب فقط سرش رو تکون داد. هنوز هم گاهی اوقات فراموش می کرد معروف بودن به چه معناست. برای هری، به معنی این بود که چیز های عادی و روزمره کنار گذاشته می شدن. لویی پرسید:" تا حالا بدت اومده؟ از اینکه نمیتونی کار های عادی مثل این رو انجام بدی؟"

هری شونه هاش رو بالا انداخت، همونطور که داشت لباس هاش رو عوض می کرد گفت:" بعضی اوقات آزار دهنده است، اما در کل خوبه. مدیریتش می کنم."

لویی با خنده گفت:" این فقط عجیبه که چیز هایی که من از انجام دادنشون متنفرم، تو به خاطرش ذوق می کنی." و هر دو از پله ها پایین رفتن.

"من کارهای حوصله سر بر رو دوباره برات هیجان انگیز می کنم. خرید کردن با من لذت بخشه."

لویی کلید هاش رو برداشت، کفش هاش رو پوشید و اشاره کرد:"واقعا؟ چون که هر چیزی رو که می بینی میزاری توی سبد؟"

"سعی می کنم خودم رو کنترل کنم."

اون ها توی راه به رادیو گوش دادن. هری کامنت های کوتاهی راجع به هنرمندایی که دیده و اینکه چجوری بودن می گفت. دوباره، این برای لویی عجیب بود که چون که هری خیلی عادی راجع بهشون حرف می زد.

وقتی که داخل رفتن، لویی به هری اجازه داد که سبد خرید رو هل بده. همینطور که بین قفسه ها راه می رفتن هری صدای ماشین در می آورد.

لویی با خنده گفت:"میشه حواستو جمع کنی؟" و هری صدای بوق درآورد.

هری:" آقا ازتون میخوام که دستاتونو روی سبد خرید بزارین باید شما رو بگردم!"

لویی:"من هیچی ندزدیدم تو فقط میخوای به کونم دست بزنی!"

هری:"شاید"

لویی سرشو نرم تکون داد و یه بسته چیپس پرت کرد توی سبد خرید:" داری منو میکشی!"

هری با لبخند دنبال لویی می رفت و به اسنک های مختلفی که اونجا بود اشاره می کرد:" حالا نوبت الکله! گفته باشم من یه عالمه میخوام!"

لویی با خنده هشدار داد:"من قرار نیست نصفه شب با کون مست تو سر و کله بزنما!"

هری:" من وقتایی که مستم خیلی کیوت میشم، عاشقم میشی!"

"حتما میشم" لویی سرشو چرخوند و متوجه گروهی از دختر‌ ها شد که بهشون اشاره می کردن و آروم پچ پچ می کردن. " باید آماده باشیم که وضعیت رو جمع و جور کنیم. فکر کنم تورو شناختن!"

هری در حالی که بطری‌هارو توی سبد میزاشت غر زد:" فکر نکنم مشکلی باشه."

لویی:" من میرم پرداخت کنم ازونجا که میدونم قطعا قراره جلوتو بگیرن."

هری:" لازم نیست پول همشو بدی من دنگ خودم رو میدم."

لویی:" نه نیازی نیست من حلش می کنم."

هری:"باشه دفعه بعدی من خواربارمون رو میگیرم قرار نیست هر دفه کل غذاهاتو مجانی بخورم!"

لویی شونه بالا انداخت:" من اهمیتی نمیدم!"

هری بی اختیار لبخند زد چون می دونست که واقعا لویی اهمیت نمیده. اون هری رو یه آدم نرمال میدید و تلاش نمی کرد از پولش سوء استفاده کنه." حالا این تویی که داری منو می کشی بیا بریم من فقط از جلوشون رد میشم"

" مطمئنی؟"

هری سر تکون داد:" آره."

اونا راهشونو به سمت صندوق‌ها کج کردن، یه گروه دختر تلاش کردن هری رو متوقف کنن و باهاش عکس بگیرن اما اون مؤدبانه بهشون گفت که سرش شلوغه و اینبار نمیتونه اینکارو بکنه.

لویی تحت تاثیر قرار گرفته بود، هری واقعا تو اینجور مسائل بی اندازه مهربون بود و انگار اون دختر ها هم درکش کردن. اونا از هری و لویی که توی صف بودن عکس گرفتن ولی به فاصله‌ای که گرفته بود احترام گذاشتن.

لویی پول خریدها رو پرداخت کرد و دوتایی اونا رو توی ماشین گذاشتن و به سمت خونه راه افتادن.

لویی:"باورم نمیشه تو واقعا بهشون نه گفتی و اونام باهاش مشکلی نداشتن"

هری:" من قرار نیست همیشه تنها ولت کنم من اینجام تا با تو وقت بگذرونم و یکم استراحت کنم!"

لویی خم شد و دست هری رو گرفت:" ممنونم."

وقتی به خونه لویی رسیدن، هری گفت:" من خریدارو میارم، مخالفتم نداریم!"

"باشه" لویی موافقت کرد و هری وسایلو برداشت هر دو وارد خونه شدن و وسایل رو بیرون آوردن.

لویی پرسید:"به نظرت ازم خوششون میاد؟"

"اونا قراره عاشقت بشن من کلی راجع بهت باهاشون حرف زدم، اونقدر که اونا خودشون میخوان بهتر بشناسنت. اگه ازت خوششون نمی اومد تا الان بهم گفته بودن!"

لویی"بهت اعتماد می کنم"

هری:" خوبه چون من بهت دروغ نمیگم"

لویی:" یه فیلم ببینیم تا برسن؟"

" من انتخاب میکنم" هری به سمت پذیرایی دوید.

***

ترجمه: sunshineT28@

popstar boyfriend Donde viven las historias. Descúbrelo ahora