chapter 9

41 7 11
                                    

CHAPTER 9

شب وقتی که اون دوتا روی تخت دراز کشیده بودن، هری آهی کشید و گفت:" من نمیخوام که تو فردا بری خونه."

لویی گفت:" میدونی زیادم از اینجا دور نیست، اینجوری نیست که هیچ وقت همدیگه رو نبینیم. اما فهمیدم منظورت چیه. آره این مدت خیلی خوب بود."

هری بیشتر به لویی چسبید و خودش رو مچاله کرد."لویی، من واقعا ازت خوشم میاد. فقط‌ میخواستم این رو بدونی. یعنی، میدونم ما تازه با هم آشنا شدیم اما وقت گذروندن با تو راحته. همه چی حس خوبی میده."

لویی لبخند زد، دست هاش رو دور هری پیچید و گفت:" میدونم. منم همینطور. من- ..من خب دوست دارم که یه موقع ای تو رو سر یه قرار ببرم. اگه دوست داشته باشی؟"

هری نشست؛ به لویی لبخند زد و گفت:" من خیلی دوست دارمش."

لویی در جوابش لبخند زد و گفت:" خوبه. یه چیز خوب برنامه ریزی میکنم. مثل یه پرنسس باهات رفتار می کنم." و هری رو اذیت کرد.

"هرچقد میخوای اذیتم کن، در واقع دوست دارم من رو پرنسس صدا بزنن.

لویی یه ابروش رو بالا برد و گفت:" واقعا؟"

هری سرش رو تکون داد:" چطور،... عجیب غریبه؟" یکدفعه ای پرسید و مضطرب به نظر می رسید.

لویی سرش رو به چپ و راست تکون داد؛ مثل هری روی تخت نشست و گفت:" نه، اصلا. هر موقع که بخوای من پرنسس صدات می کنم."

هری سرخ شد، و دوباره خودش رو روی تخت پرت کرد. لویی با لبخند بهش نگاه کرد. هریِ دراز کشیده، با موهای بهم ریخته. زیبا بود.

"به چی خیره شدی؟"

لویی با صداقت جواب داد:" تو"

هری به سرعت گفت:" اگه بخوای میتونی من رو ببوسی." و به صورت لویی خیره شد.

لویی سمتش خم شد، یه دستش روی صورت هری بود. یه ذره مکث کرد و فقط به هری نگاه می کرد؛ در حال درک کردن جمله ای که شنید بود.

بالاخره بیشتر خم شد، و لب هاشون به نرمی به همدیگه متصل شدن. دست های هری بالا اومد و باسن لویی رو چنگ زد.

بوسه‌شون آروم و ملایم بود‌‌ و جفتشون داشتن لذت می بردن.

هیچ کدومشون نمی خواستن عقب بکشن. به همدیگه رسیده بودن و متوجه این احساس خوب شده بودن. لویی عقب رفت و به هری که بهش خیره شده بود لبخند زد. دراز کشید، و هری دوباره کنارش خودش رو مچاله کرد.

لویی زمزمه کرد:" شب بخیر هری."

"شب بخیر لو"

همونطور که همدیگه رو محکم بغل کرده بودن به خواب رفتن

***

صدای آلارم گوشی لویی آخرین چیزی بود که می خواستن بشنون. معنیش این بود که باید بیدار بشن. معنی رفتن بود. هری ناله کرد وقتی که لویی از بغلش بیرون رفت.

popstar boyfriend Donde viven las historias. Descúbrelo ahora