CHAPTER 15
لویی مشغول گشتن توی گوشیش بود؛ عکس و فیلم های مردم از کنسرت رو نگاه می کرد. باورش نمی شد که داره این کار رو انجام میده. و تازه هرگز اجازه نمی داد که خواهراش از این چیزی بفهمن وگرنه اون ها نمیزاشتن یه نفس راحت بکشه.
باید اعتراف می کرد که برای صحبت کردن با هری مضطرب بود. هنوز چیز های زیادی در ذهنش بود. می دونست که علاقه ای به هری داره. اما همچنین می دونست که ترسیده و راجع به اوضاع آینده استرس داره. چرا پسر ها انقدر پیچیده بودن؟
گوشی لویی لرزید. لویی اعلانش رو باز کرد و متوجه شد که خواهرش اون رو زیر یه سری عکس تگ کرده. از کنسرت بود. کلماتی پایینش نوشته بود:
' اچ: شما امشب فوق العاده بودید. یه آهنگ دیگه اجرا می کنیم و بعدش من میخوام برم یه دوست رو ملاقات کنم.'
عکس بعدی از نایل بود:
'نایل: یعنی یه قرار کوچولو با کراشش داره.'و بعدش عکسی از خنده های زین و لیام بود و هری ای که کاملا خجالت زده بود و سعی در پنهان کردن لبخندش داشت.
لویی اعتراف می کرد که این کیوت بود. البته، بعدش یه سری توییت ها ظاهر شدن؛ بعضی هاشون ارتباط رو پیدا کردن و عکس هایی از هری و لویی پست کردن و ادعا داشتن که اون فرد لوییه. و بعضی های دیگه طبق معمول تنفرشون رو ابراز کردن و گفتن غیرممکنه لویی باشه یا اینکه هری باید فرد بهتری رو انتخاب می کرد یا دوستاش فقط داشتن شوخی می کردن.
خب، همین قدر از توییتر براش کافی بود. لویی گوشیش رو به شارژر وصل کرد قبل از اینکه بره برای خودش چایی درست کنه. می دونست که زمان زیادی تا رسیدن هری نمونده. انتظار کشیدن افتضاح بود. مکالمه ای که قراره داشته باشن قابل پیش بینی بود. مطمئن نبود که آخرش به کجا ختم میشه. فقط می خواست ازش بگذره. می خواست بدونه چجوری قراره از این رد بشن.
لویی اونقدر مشغول فکر کردن بود که وقتی صدای در زدن رو شنید تعجب کرد. نفس عمیقی کشید، اعصابش رو آروم کرد قبل از اینکه به سمت در بره و اون رو باز کنه.
هری با لبخند گفت:" هی. بهت که گفتم میام."
لویی در جوابش لبخند زد، اجازه داد که داخل خونه بشه و گفت:" و منم گفتم که منتظرت می مونم."
"خب، میخوای حرف بزنی؟"
لویی سرش رو تکون داد و گفت:" آره." به هری اشاره کرد که دنبالش بیاد، به طرف اتاق خواب رفتن، و رو به روی هم روی تخت نشستن."من- آم، من نگرانم. حدس میزنم این تنها کلمه درستیه برای توصیف حالم."
"درباره چی؟"
"خودمون."
هری ابرو هاش رو در هم کشید و گفت:" متوجه نمیشم."
"منظورم تو-تویی. تو خیلی مشهوری و ، این چیز های زیادی رو به همراه داره."
هری آهی کشید و گفت:" آره؛ میدونم."
"من فقط نگرانم که اوضاع قراره چطوری پیش بره."
"متوجه ام. متاسفم که مجبور شدی تو این شرایط باشی. ای کاش که می تونستم وقتی پیشتم همه این ها رو کنار بزارم و متوقفشون کنم، اما نمیتونم. هرچند که میخوام براش تلاش کنم. تمام تلاشم رو می کنم که مردم رو از این دور نگه دارم، اما،" هری همونطور که به لویی خیره شده بود صحبت می کرد" این چیزی هست که من کنترلی روش ندارم و بابتش متاسفم."
لویی با لحن اطمینان دهنده ای گفت:" میدونم که نمیتونی. من فقط اخیرا زیادی فکر کردم. در واقع قبل از این با خواهرم صحبت کردم و اون بهم گفت احمق. که ، مطمئنم واقعا هستم."
"نه نیستی. تو دلایل خودت رو برای نگران بودن راجع به آینده داشتی. بهت قول میدم همه چی درست میشه. که من کمکت می کنم ازش بگذری."
"واقعا؟"
هری سرش رو تکون داد، دست لویی رو نوازش کرد و گفت:" واقعا میگم. قبلا هم گفتم که واقعا ازت خوشم میاد و میخوام امتحانش کنم. میخوام که من رو به یه قرار ببری. میخوام ببینم که چطوری هستیم."
لویی جلوی پیراهن هری رو برای یه بوسه به طرف خودش کشید. " من هم واقعا میخوام. متاسفم."
هری لبخند زد و گفت:" میتونی دوباره ببوسیم تا جبران کنی."
"فکر نکنم مشکلی باهاش داشته باشم."
***
ترجمه و ادیت:
@sunshineT28
ESTÁS LEYENDO
popstar boyfriend
Fanficاین فقط یه توییت بود. یه توییت ساده برای بیان بدبختیش از بردن خواهراش به کنسرت وان دایرکشن. اون عمرا فکر نمیکرد که کوچیک ترین عضو توییتشو جواب بده. مخصوصا اون هیچ وقت نمیتونست تصور کنه همه اینا باعث چی میشه.