"Frosty Night"

97 18 4
                                    


[ 10 سال قبل ]

نگاهش رو به صفحه تلویزیون که مدام با توجه به حرکت‌ها و صحنه مبارزه رنگ عوض می‌کرد دوخته بود و انگشت‌هاش بی‌وقفه روی دکمه‌های مختلف حرکت می‌کردن و فرمان حرکت، هدف‌ گیری و تیراندازی به شخصیت اصلی بازی می‌دادن. با هر خمیازه‌ای که می‌کشید اشکی از گوشه‌ی چشم‌های خسته و سرخش روی گونه‌اش سر می‌خورد. بعد از ساعت‌ها خیره شدن به صفحه و کشتن هیولاها، حتی سر درد هم نتونسته بود اون رو از پای بازی بلند کنه. 

با حس کشیده شدن موهاش اخم کرد و غر زد. مادرش که تازه کار تمیز کردن آشپزخانه و شستن ظرف‌ها رو تموم کرده بود همراه دختر کوچیکش روی مبل با فاصله کمی از پسرش که روی زمین دراز کشیده نشسته بودن و زن در تلاش بود چتری‌های کوتاه پسرش رو که توی صورتش ریخته بودن ببافه و خودش رو سرگرم کنه. 

- مامان، داری تمرکزم رو بهم می‌زنی! 

پسر غرید و زن همونطور که بافت موها رو باز و دوباره از اول شروع می‌کرد نگاهی به تلویزیون انداخت و کمی بیشتر به جلو خم شد تا راحت‌ باشه. 

+ دیگه کشتن این لولو خورخوره که تمرکز نمی‌خواد. هدف‌ گیری کن بعد بم! 

این رو گفت و گونه پسر رو کشید که داد پسر در اومد. 

- همین لولو خورخوره که می‌گی رو دو ساعت پاش بودم که برسم بهش. الان اگر بمیرم همه تلاش‌هام خاکستر می‌شه می‌ره هوا. 

خودش رو جلو کشید، از مادرش دور شد و با فاصله خیلی کمی از تلویزیون روی زمین دراز کشید. انقدر غرق بازی شده بود که وقتی لگدی به پهلوش خورد ترسیده از جا پرید و تنها لحظه‌ای که سر بلند کرد و پدرش رو بالای سرش دید نفس حبس کرده‌اش رو آزاد کرد، چشم‌هاش رو بست، دسته رو روی زمین گذاشت و با حرص پرسید:

- بابا چرا می‌زنی؟

مرد ابرویی بالا انداخت، گردنش رو به طرفی خم کرد و همونطور که با یکی از دست‌هاش به ییبو اشاره می‌کرد دست دیگه‌اش رو توی جیب شلوارش برد. 

" آقا رو ببین! یه ساعت هست دارم صداش می‌زنم اونوقت می‌گه چرا. "

لبخندی زد، این بار به خودش اشاره کرد و ادامه داد:

" به من چه که بازی کورت کرده و متوجه این حجم از جذابیتی که کنارت ایستاده نشدی؟ "

ناخودآگاه لبخندی روی لب‌های ییبو نشست، چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و نگاهی به اطراف پذیرایی انداخت. خواهرش با فاصله کمی از مادرش، یکی از کوسن‌ها رو به دسته مبلی که پشت سر ییبو قرار داشت تکیه داده و پشت به تلویزیون روی مبل دراز کشیده بود و عموش سعی داشت بدون این که دختر رو بیدار کنه پتوی سفیدی رو روش بندازه. کمی بیشتر چرخید و نگاهی به ساعت که 10:38 رو نشان می‌داد انداخت و آهی کشید، با لب آویزون دسته‌اش رو از روی زمین برداشت و همین که خواست بازی‌اش رو ادامه بده پدرش اخم کرده خم شد، دسته‌ رو از دست پسر قاپید و ییبو غرید. 

⌈ 𝐈𝐧𝐯𝐞𝐫𝐭𝐞𝐝 𝐂𝐥𝐨𝐜𝐤 ⌋Where stories live. Discover now