"Gloom"

60 15 0
                                    


همزمان که اجناس دست فروش‌های خیابانی رو رصد می‌کرد و شانه به شانه عموش راه می‌رفت با پوشه‌ای که کمی قبل‌ مشغول مطالعه‌اش بود به پاش ضربه می‌زد. با لب‌های آویزون نیم نگاهی به مرد که تماسش تموم شده و مخاطبی رو ذخیره می‌کرد انداخت، با دست آزادش یکی از دکمه‌های پالتوش رو باز کرد و فنگ با دیدن اون صحنه دست‌های سرخ و یخ زده‌اش رو توی جیب‌های پالتوی ضخیمش مشت کرد و شوکه نگاهی به سر تا پای مرد انداخت.

+ چجوری توی همچین هوایی سردت نیست؟ من دارم یخ می‌زنم!

ییبو پوشه زرد رنگی که دستش بود رو لوله کرد و در جواب مرد شانه‌ای بالا انداخت. با دیدن جعبه‌های چوبی دست سازی که روی زمین و کنار همدیگه چیده شده بودن لبخند زد، برای چند لحظه ایستاد و بعد از عذرخواهی و رد شدن از بین دو پیرزنی که حین تماشای فانوس‌های دست فروش دیگری سد راهش شده بودن چند قدم به مردی که درمورد قیمت با دو دختر جوان که قصد خرید داشتن چونه می‌زد نزدیک شد. فنگ که متوجه نبود ییبو نشده بود سمت دست فروش دیگری که به گفته خودش خطاطی‌های استاد بزرگی رو می‌فروخت رفته بود و تنها لحظه‌ای که برای نظر گرفتن از برادرزاده‌اش چرخید و به اطراف نگاه کرد متوجه غیبتش شد. قبل از این که خودش رو به ییبو برسونه همزمان که به شعری که چشمش رو گرفته بود اشاره می‌کرد از دست فروش خواست نوشته رو تا وقتی برمی‌گرده براش نگه داره و بعد به سختی از بین جمعیت عبور کرد و ییبو بلافاصله بعد از این که غر غرهای عموش رو شنید جعبه‌ای رو سمت مرد گرفت و مخاطب قرارش داد:

- عمو، امروز که هیچی ولی به نظرم می‌تونیم برای جلسات بعدی‌مون با برندها از همچین جعبه‌هایی برای تبلیغ پارچه‌های جدید استفاده کنیم. نظرت چیه؟

مرد که بعد از شنیدن پیشنهاد ییبو با دقت بیشتری به جعبه توی دستش نگاه می‌کرد آهسته سرش رو به دو طرف تکون داد و برادرزاده‌اش رو تحسین کرد.

+ واقعاً هم نسبت به پاکت‌های اختصاصی که همیشه پارچه‌ها رو داخل‌شون می‌ذاریم بهتره.

جعبه رو طوری که انگار قصد داشت وزن‌شون رو بررسی کنه کف دستش نگه داشت، نگاهی به مرد دست فروش که همچنان سر قیمت با دو دختر جوان چونه می‌زد انداخت و وقتی مطمئن شد دست فروش قرار نیست تا مدتی سراغ‌شون بیاد خم شد و جعبه رو روی زمین و کنار باقی جعبه‌ها گذاشت، دست‌هاش رو توی جیب‌های پالتوش فرو کرد و بین صحبت‌هاش با برادرزاده‌اش که پشت سرش مثل بچه‌ای که هر لحظه ترس از گم شدن و دوری از خانواده‌اش رو داره از بین مردم رد شد، خودش رو به دست فروش مورد نظرش رسوند و درنهایت هر دو رو به روی میزی که با نوشته‌های مختلف پر شده بود ایستادن.

+ بعد از جلسه امروز هوان رو می‌فرستم دفترت تا سر فرصت درمورد این ایده‌ات باهاش صحبت کنی. مطمئنم وقتی ایده‌ات رو بشنوه همه رو به خط می‌کنه که همه چیز رو برات فراهم کنن.

⌈ 𝐈𝐧𝐯𝐞𝐫𝐭𝐞𝐝 𝐂𝐥𝐨𝐜𝐤 ⌋Where stories live. Discover now