پلکهای لرزانش رو به سختی باز نگه داشته و حینی که به قاب عکس شکسته از پسری که کنار مجسمه سنگی و بزرگ اژدهایی ایستاده و کت و شلوار به تن داشت چنگ میزد، به دختر جوانی که موهای خرماییاش رو دو طرف صورتش بافته بود خیره بود. بوی چوب و پلاستیک سوخته نفس کشیدن رو براش سخت کرده و بدنش از ترس به لرز افتاده بود." خانم منگ چشمهاتون رو نبندین... لطفاً بهم بگین پسر بچه داخل این عکس بعد از بازی توی پارک چی کار میکرد. "
بخشی از اتفاقات آن روز به صورت خاطرات محوی از جلوی چشمهاش میگذشت و یادآوری چشمهای خیس از اشک پسر و حرفهای مادرش باعث میشدن بیتوجه به جیغهای دختر جوان و واکنشهای دو پزشک اورژانسی که بالای سرش ایستاده و برای نجات جونش در تکاپو بودن قطره اشکی از گوشه چشمهاش رو گونهاش سر بخوره و چشمهاش رو ببنده.
_______
خیره به بچههایی که اطراف پارک دنبال هم میکردن به نیمکت چوبی تکیه داد، پا روی پا انداخت و همزمان که دستهاش رو در هم قفل کرده و روی زانوش میذاشت سرش رو به تایید حرف مادری که موهای شکلاتی رنگ و بلندش رو دم اسبی بالای سرش بسته و دختر بچه خردسالش رو در آغوش گرفته بود تکان میداد.
+ خانم منگ واقعاً دیگه نمیدونم باید با همسرم چی کار کنم! فکر میکردم وقتی دختر اولمون بزرگتر بشه این ذوق و ولخرجیهاش رو کنار میذاره ولی الان از قبل هم بدتر شده! هر بار که از سر کار برمیگرده خونه خوراکی، اسباب بازی جدید یا یک دست لباس نو برای دخترها میخره و با خودش میاره خونه.
ناخودآگاه از لحن بانمک زن که با حرص مشکلش رو بیان میکرد خندهاش گرفت و سرش رو پایین انداخت، یکی از دستهاش رو مقابل دهانش نگه داشت و به ادامه صحبتهای زن گوش داد:
+ دوست ندارم ناراحتش کنم اما بهنظرم اگر بخشی از این پولی که روزانه براشون خرج میکنه رو پس انداز کنیم تا بعداً بتونیم آرزوهای بزرگترشون رو برآورده کنیم خیلی بهتره. اونا الان خیلی کوچک هستن، ممکنه از اون لباسها و اسباب بازیها حتی استفاده هم نکنن.
در تایید زن سرش رو آهسته تکون داد و برای لحظهای ارتباط چشمیشون رو قطع کرد، مسیر حرکت بچههایی که حدس میزد قایم باشک بازی میکنن و به قصد مخفی شدن پشت درختی میدویدن رو دنبال کرد و وقتی دوباره به چشمهای خسته زن که طبق گفتههاش شب قبل بخاطر بدخوابی و گریههای مداوم کودک خردسالش نتونسته بود به درستی به خوابه زل زد و اولین و بهترین کاری که به ذهنش میرسید رو پیشنهاد داد.
- خانم یان، من همسرت رو نمیشناسم ولی مادرم همیشه میگفت مردها وقتی از غذایی که خوردن راضی و شکمشون سیرباشه رام کردنشون راحتتر میشه. یک شب که غذای مورد علاقهاش رو پخته بودی حرف دلت رو محترمانه و بدون این که بهش تحمیلش کنی بهش بزن! همیشه برام از عشقی که به خودت و بچهها داره میگی، فکر نمیکنم وقتی مطرحش کنی ازت دلخور یا ناراحت بشه. دوتایی با همدیگه درمورد آینده خانوادهتون و برنامههایی که برای بچهها دارین حرف بزنین و فکر میکنم اینجوری کم کم ولخرجی رو برای داشتن آینده بهتر کنار بذاره.
![](https://img.wattpad.com/cover/368033241-288-k386548.jpg)
ESTÁS LEYENDO
⌈ 𝐈𝐧𝐯𝐞𝐫𝐭𝐞𝐝 𝐂𝐥𝐨𝐜𝐤 ⌋
Romance꩜𝗪𝗿𝗶𝘁𝗲𝗿 : Morana ꩜𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 : Mysterious, Dark , Romance ꩜𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲 : Lsfy وانگ ییبو و خانوادهاش بعد از چند سال به شهرشون برگشتن تا اون خودش رو برای جانشینی شرکت و حرفه خانوادگیشون آماده کنه. تنهایی و محیط جدید به ییبو فشار آورده و در ا...