"Childhood Best Friend"

33 6 0
                                    

منزل شیائو و اهالی آن همیشه موضوع داغ و مورد علاقه بحث‌های مردم محله در مهمانی‌های خودمانی و بزرگ‌شون بود. مردی محترم و باهوش از خانواده‌ای موفق و به نام و زنی مهربان و سخت‌کوش از خانواده‌‌ی فقیر نشین‌ شهر که با کمترین حمایت از سمت خانواده‌اش پیشرفت ‌کرد و به جایگاه فعلی‌اش رسید. هر دو در دانشگاه بهم دل بسته و تا آخرین لحظه تحت هر شرایطی از همدیگر حمایت کردن و ثمره این عشق زیبا پسری باهوش، خوش برخورد و سخت‌کوش بود که همه پدر و مادرها آرزوش رو داشتن.

زمانی که خاله‌‌اش به سختی فرصت شغلی به عنوان خدمتکار در این خانه براش پیدا کرده بود رو به خوبی به یاد داشت. در یکی از روزهایی که طبق روال همیشه پشت موتور و در خیابان‌ها به قصد رساندن بسته‌های پستی مردم روز رو به شب رسانده بود خسته و درمانده خودش رو روی مبل زرد رنگ و کثیف، کهنه‌ و زوار در رفته‌ای که بوی ترشی و گندیدگی می‌داد انداخت و پول‌هایی که در طی روز با زحمت بدست آورده و قرار بود از آن برای خرید کتاب‌های دانشگاه و امرار و معاش استفاده کنه رو داخل صندوق زنگ زده‌ای که از کودکی نگهش داشته بود گذاشت. خاله‌اش که متوجه حضورش شده بود همراه با سینی که در آن لیوان آب گرم و ظرفی از سیب زمینی‌های پخته شده قرار داشت از آشپزخانه بیرون اومده و بعد از گذاشتن سینی روی میز، کنار مبل و رو به روی میز روی زانوهاش روی زمین نشست و یکی از دست‌هاش رو روی دسته مبل و دیگری رو روی میز گذاشت و خبر خوشی که در ابتدای روز به دستش رسیده بود رو با صدایی بلند اعلام کرد.

+ بالاخره تونستم برات یه کار خوب و آبرومند پیدا کنم!

شوکه روی مبل نشست که باعث شد فشار ناگهانی به پهلوش وارد بشه و از درد اخمی روی پیشانی‌اش بشینه و زن در حالی که ابرویی بالا انداخته بود روی میز خم شده و پوست سیب زمینی‌هایی که همچنان بخار ازشون بالا می‌زد رو با ناخون پوست می‌گرفت توضیح داد:

+ کلی التماس اون ژائوی خرفت و شوهر الکلی‌ و معتادش کردم تا بالاخره راضی شد بهمون کمک کنه! نمی‌دونی برای این که این کار رو بهت بده چه منتی هم می‌ذاشت. انگار فراموش کرده تنها کسی که توی این محله خراب شده تونسته دانشگاه قبول شه تویی!

حین گفتن جمله آخرش چشم‌هاش گرد شد و عصبی نفسش رو با حرص بیرون داد. با شنیدن اسم آن زن و شوهر ظاهر چرک و کثیف‌ و لبخندهای چندش آورشون رو به یاد آورد و همزمان که چشم‌هاش رو توی حدقه می‌چرخوند لب‌هاش رو آویزون کرد و از فکر و خیال کاری که براش آماده کرده بودن ترسی به دلش نشست. لیوان آب رو برداشت و حینی که یک نفس تمام محتوای اون رو سر می‌کشید به سیب زمینی پوست کنده‌ای که خاله‌اش با احتیاط داخل ظرف سفالی لب پر شده می‌ذاشت خیره بود.

+ باید خانه دوتا پزشک رو تر و تمیز کنی؛ این طور که فهمیدم یک پسر بچه هم دارن که مدرسه نمی‌ره و برای درس و تکلیفش معلم خصوصی گرفتن تا تحصیلاتش رو توی خونه ادامه بده. اصلاً دلیل اصلی که خدمتکار نیاز دارن هم اینه که وقتی آشپزشون سرگرم کار هست و اون یکی خدمتکارشون هم برای کار بیرون رفته یه نفر هی اطراف خانه بچرخه و فقط از دور مراقب پسرشون باشه.

⌈ 𝐈𝐧𝐯𝐞𝐫𝐭𝐞𝐝 𝐂𝐥𝐨𝐜𝐤 ⌋Where stories live. Discover now