" Instant Noodles "

39 10 0
                                    

نگاهش رو از ماشین‌هایی که از کنارشون رد می‌شدن گرفت، سر چرخوند و چشم‌های سرخ و دردمندش رو به راننده دوخت و با یادآوری حرف‌هایی که قبل‌تر شنیده بود تا حدی که لب پایینش زخمی بشه پوست لبش رو گاز گرفت. بعد از خبری که ژان در رابطه با مرگ دوست‌های کودکی‌اش بهش داده بود حالش به شدت بد شد و ژان بعد از درخواست آب از یکی از کارکنان شرکت قرص آرامبخشی بهش داد و وقتی از اوضاع ییبو مطمئن شده بود قصد رفتن داشت که ییبو جلوش رو گرفت، با صدای گرفته‌ای ازش خواسته بود تنهاش نذاره و به پیشنهاد ژان برای بهتر شدن حال ییبو قرار بود به جایی که ژان اغلب اوقات بهش سر می‌زد برن. لحظه‌ای که پشت چراغ قرمز و باقی ماشین‌ها توقف کردن چشمش به فروشگاه 24 ساعته‌ای که پشت ژان قرار داشت افتاد و با یادآوری خاطره‌ای به فکر فرو رفت و ناخودآگاه لبخند زد. 

بعد از تمام شدن امتحان‌های ماهانه و شروع تعطیلات زمستانه طبق رسم کوچک همیشگی یک راست از مدرسه به خانه ییبو آمده و روی پشت بام خانه ییبو چادر زده و کمپ کوچکی برای خودشون راه انداخته بودن. هر چهار پسر روی کوسن‌هایی که مادر ییبو براشون آورده بود نشسته و حینی که بازی می‌کردن به صحبت‌های دخترها درمورد بازیگرها و خواننده‌های مورد علاقه‌شون گوش می‌دادن و اذیت‌شون می‌کردن، علایق و سلیقه دخترها رو زیر سوال می‌بردن و از بالشت‌های پرتاب شده توسط دخترها جا خالی می‌دادن. یکی از دخترها که متوجه ورود پدر ییبو شده بود فوراً از جا پرید و در حالی که دست‌هاش رو توی هوا و گوشی‌اش رو چند سانتی صورت مرد نگه داشته بود با لب‌های آویزیون و حرکت سر که به پسرها اشاره می‌کرد پرسید:

" عمو اینا خیلی بی‌سلیقه‌ان شما بگین. اگه دختر بودین با این بازیگر قرار نمی‌ذاشتین؟ "

با این سوال دختر که موهاش رو خرگوشی بسته و پوست لبش رو به دندان گرفته بود همه‌ی نگاه‌ها به مرد دوخته شد و مادر ییبو که تازه وارد پشت بام شده بود اخم کرده نگاهی به گوشی دختر و بعد به همسرش که با چشم‌های از حدقه درآمده به عکس خیره بود زل زد و همزمان با باقی پسرها به خنده افتاد و یکی از دخترها که بافت زردی به تن داشت و روی زمین و در فاصله کمی از پسرها نشسته بود دو بالشتی که کنارش روی زمین بودن رو برداشت و با تمام قدرت سمت ییبو و جکسون که به هم تکیه داده و صورت‌هاشون سرخ و خنده‌هاشون غیرقابل کنترل شده بود پرت کرد. پدر ییبو که زیر چشمی شاهد همه چیز بود خندید و همزمان که سرش رو بلند می‌کرد دختر رو تشویق کرد:

+ آفرین! دفعه بعد از بالای سرت پرت کن، قدرت دستت بیشتر می‌‌شه.

همزمان که به سوال دختر جواب می‌داد بسته‌های نودل آماده‌ای که دستش بود رو روی میز چوبی کوچک دو نفره‌ چید و فی فی کنار همسرش ایستاد تا آب جوش رو داخل کاسه‌هایی که از قبل روی میز گذاشته بودن بریزه. 

⌈ 𝐈𝐧𝐯𝐞𝐫𝐭𝐞𝐝 𝐂𝐥𝐨𝐜𝐤 ⌋Where stories live. Discover now