+ یانگ یانگ میدونه داری بهم کمک میکنی؟ از گروهمون چیزی برات گفته؟ژان در حالی که سمت کابینتهای شیرینی رنگ چرخیده و دستش رو برای برداشتن ماهیتابه دراز کرده بود سرش رو به دو طرف تکان داد.
- اخیراً هر دو سرمون با کارهای شخصیمون شلوغ بوده و فرصت نکردیم با هم جز درمورد مسائل کاری درمورد چیز دیگهای صحبت کنیم. درمورد گذشته و دوستهاش هم نمیخواستم اون روز نحس رو براش یادآوری کنم و جز مواقعی که خودش چیزی برام تعریف کرده چیزی نپرسیدم.
لب پایینش رو با زبانش تر کرد، یکی از هویجهای خرد شده رو برداشته و ناخون انگشت اشارهاش رو داخلش فرو کرد.
+ واقعاً حیف که زمانی که بابا هنوز زنده بود باهات آشنا نشده بودم...
به تلخی خندید و ناخونش رو تا حدی که هویج رو به دو تکه غیر مساوی تقسیم کنه داخل گوشت هویج فرو کرد.
+ مطمئنم عاشقت میشد.
ژان که خم شده و سعی داشت حرارت گاز رو تنظیم کنه پوزخندی زد و همزمان که سرش رو به طرفی خم میکرد جواب داد:
- تو هیچی نمیدونی پس جای پدرت با اطمینان حرف نزن.
ییبو که تکههای ریز شده هویج رو توی مشتش ریخته بود با یادآوری خاطراتی خندید و با انگشت اشارهاش به صفحه کابینت ضربه زد.
+ اتفاقاً در این مورد خاص مطمئنم. دیگه بدتر از جکسون که نبودی، بودی؟ توی اون گروه جکسون و یانگ یانگ صمیمیترین دوستهام بودن و اگر بهت بگم جکسون قبل از صمیمی شدن با من چه آدمی بود و بعداً به چه آدمی تبدیل شد باورت نمیشه!
ژان در جواب ییبو فقط ابرویی بالا انداخت و بعد از اطمینان از داغ بودن روغن سبزیجات خرد کرده رو از جلوی ییبو برداشته و داخل ماهیتابه ریخت.
+ جکسون به مراتب خیلی از تو آرومتر بود، تمام فکر و ذکرش تمرین و مسابقه بود و بعد از مدرسه بیشتر وقتش رو به تمرین و کمی هم بازیهای آنلاین میگذروند.
تکههای هویج رو روی صفحه کابینت ریخت و بعد از برداشتن یکی از تکهها اون رو توی دهنش گذاشت و بخاطر طعم شور و شیرینش اخم کرد.
+ وقتی با هم دوست شدیم بابا عاشق این بود که پدر و مادرش بیارنش پیش ما و سر هر چیز کوچیکی سر به سرش بذاره و اذیتش کنه.
تکه دیگهای توی دهنش گذاشت و به نقاشیهای چسبانده شده به در یخچال خیره شد.
+ کم کم یخش باز شد و بعد از اون هر دومون مثل دو قطب آهنربا جدا نشدنی بودیم. بعد از تمرینش یه مسیر طولانی رو پیاده میرفتم باشگاهشون تا با هم برگردیم خونه و وقت بیشتری باهم بگذرونیم. کاری کرد من هم به اندازه خودش به ورزش علاقهمند بشم و منم خب بچه بودم، دوست داشتم بیشتر باهاش وقت بگذرونم و وقتی فهمیدم بسکتبال رو بیشتر از باقی ورزشها دوست دارم به پاش افتادم که با هم یادش بگیریم.

KAMU SEDANG MEMBACA
⌈ 𝐈𝐧𝐯𝐞𝐫𝐭𝐞𝐝 𝐂𝐥𝐨𝐜𝐤 ⌋
Romansa꩜𝗪𝗿𝗶𝘁𝗲𝗿 : Morana ꩜𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 : Mysterious, Dark , Romance ꩜𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲 : Lsfy وانگ ییبو و خانوادهاش بعد از چند سال به شهرشون برگشتن تا اون خودش رو برای جانشینی شرکت و حرفه خانوادگیشون آماده کنه. تنهایی و محیط جدید به ییبو فشار آورده و در ا...