part6

206 21 15
                                    

زخم بزرگ

با درد چشماشو باز کرد. تهیونگ کنارش خوابیده بود!
بلند شد ‌ روی تخت نشت اما با پیچیدنه درده وحشتناکی تو پایین تنش چشماش سیاهی رفت و رو تخت افتاد!
ساعت 2 نیمه شب رو نشون میداد و کاره  اونا از ساعت 12 بود که تموم شده بود! با بغض از گوشه تخت گرفتو بلند شد خم شد و به زمین چنگ انداخت و لباسشو تن کرد و با قدمای نامیزون از اتاق خارج شد

در رو  پشته سرش بست  به سمته اتاق رفت و داخلش شد! با اینکه کله بدنش درد میکرد اما به حموم نیاز داشت!
یه راست به سمته حموم رفت و داخل شد شیر و آبه داغ رو باز کرد، در عرض یک دقیقه وان پر از آب شد! تو آب نشست و اون لحظه کمی حسه خوبی بهش دست داد!
با بغض به خودش تو آینه نگاه کرد . یکدفعه بغضش شکست و اشکاش همینطور رو گونش می افتاد!
جونگکوک چرا  باید اینجا باشه؟!.... دستشو مشت کرد و کوبوند به قلبش... امروز جسمش درد نگرفت بلکه روحش آسیب دید ... وجودش درد گرفت
نقطه نقطه بدنش کبود شده بود!
اشکاش آنقدر تند تند رو گونش فرود میومدن که لحظه ای از اینهمه درد تو وجودش تعجب کرد!

بابا... اون ... اون ازش ناراحت بود اون اگه الان بود جونگکوک داشت برای آزمون ورودی دانشگاه میخوند، اگه مامان ظهر بهش زنگ زده بودو میگفت برگرد خونه... هیچکدوم از این اتفاقا نمیافتاد! بدنش کوفته شده بود و از تاره موش تا نوکه انگشتاش درد میکرد .همون کیم تهیونگ لعنتی به خاطره اینکه با جیمین نباشه با کوک خوابید، اون برای همه هیچی بود.
تو وان دراز کشیدو سرشو برد زیره آب!
.
.
در حالی که کمرش شدید درد میکرد یه پیراهنه پشمی نسبتا گشاد لیمویی با شلواره سفید تن  کرد و موهامم با حوله پیچوند در حالی که دولا شده بود آروم رو تخت دراز کشید
حتی نمیخواست ذره ای به اتفاقه دیشب فکر کنه چون از خودش بدش میومد! در حالی که به سقف خیره شده بود زمزمه کرد

-:یوسان  حق داشت من همیشه فکر میکردم اون خیلی شهوتیه که آه و نالش کله خونه رو برمیداره اما واقعا تو اون شرایط دسته خوده آدم نیست...
اشکی از گوشه چشمش افتاد. میگن زندگی بعضی وقتا با آدم سره بازی داره.. الان ده ساله که داره با کوک بازی میکنه... خسته نشده؟..چرا دست از سرش برنمیداره؟؟... چرا کوک تو این سن باید با یه نفر بخوابه اونم با یه مرد و کسی که حتی علاقه ای بهش نداشت؟!... با کسی که حتی اگه بمیره به حالش فرقی نمیکنه ...دستشو روی چشماش گذاشت و اجازه داد قلبش خودش رو خالی کنه... کلی گریه کرد... فک نمیکرد این مسئله انقدر تو روحیش تاثیر بذاره.... جونگکوک احساسه بی پناهی میکرد... احساسه بی کسی!
.
.
در حالی که تو جاده ای داشت قدم میزد به اطرافش نگاه کرد... هیچ چیزیش  شبیه شهر نبود!... چند قدم بیشتر برنداشته بود که پدرش جلوش ظاهر شد... با صورتی خونی به سمتش دوید
اما دو قدم بیشتر نمونده بود بهش برسه که پدرش پشتشو کرد بهش و یکدفعه رفت. با اشک و ناله آروم از جاش بلند شد  همزمان گفت:

Forgotten Music Vkook Where stories live. Discover now