part 13

185 22 67
                                    

(جونگکوک)
پشته سره تهیونگ داخله خونه شد... در حالی که اخم غلیظی رو پیشونیش داشت این چقدر آدمه خریه... بعد از بوسه حداقل دسته طرفو میگیرن و با هم وارده خونه میشن. نه اینکه دستاتو بکنی تو جیبتو جلوتر ازش با بیتفاوتی راه بیافتی بیای خونه... دستشو مشت کرد و برد بالا سرشو ادا در آرد که مثلا میخواد بزنش
پاشو برد بالا و ادای زدنشو درورد کونش نقطه خوبی بود
از فکر زدنش خندش گرفت

مطمئنا اگه میفهمید همچین فکری از سرش رد شده  میکشتش
هیچکس تو پذیرایی نبود.... از تهیونگ جلوتر زد و تند تند از پله ها بالا رفت... یک پله به تموم شدنش مونده بود که صداش زد

-جونگکوک
وایساد ، همزمان چشماشو محکم رو هم فشار داد... لعنت لابد میخواد بگه شب بیا اتاقم و خودتو آماده کن
از فکر بهش لپاش گل انداخت. چقدر لوس شده بود جدیدا! به طرفش برگشت

-بله؟!
با صدای لرزونی گفتم که مطمئنا فکرش رو خوند چون نیشخندی زدو گفت:
-میدونم خیلی بره امشب حساب باز کردی اما من کلی کار دارم... در ضمن... بیا شام بخور

کوکاخماشو تو هم کشیده شد یعنی اولا اعتماد به نفسش صاف تو لوزالمعدش  ... بعدشم خاک تو گوره مخه منحرفش  نفسمو بیرون داد که خورد به موهای جلو صورتم و تكونشون داد.. خندش گرفت از بازی با خودش دست برداشت و بهش نگاه کرد و گفت

-من گشنم نیست

بعد اومد بره که گفت
- تا چند لحظه دیگه باید تو سالن باشی!

با حرص نگاش کرد که به سمته سالن رفت... الان مثلا این نگرانه خوردو خوراک اون  بود! میدونست اگه نره میاد بیچارش میکنه... حوصله جر و بحث باهاش رو نداشت و از طرفی نمیخواست زیاد حرصش بده و همون ترسه هم وجود داشت
سریع از پله ها پرید پایین و بدو بدو رفت سمته سالن ... وقتی به سالن رسید موهاشو مرتب کرد و به آرومی داخل شد . دورترین صندلی از مرد  رو عقب کشید و روش نشست!

اون جیمین کنه بهش چسبیده بود دیگه! اولش چقدر جیمین رو دوست داشت
صدای دایه بلند شد
- ارباب اتاقه کوک از فردا صبح قرار بره محل استراحت مادرتون آماده بشه... اتاق خالی هم نداریم. چون اکثر اتاقا داریم تغییر دکوراسیون میکنیم و حداکثر دوهفته طول میکشه آماده شن

واقعا دلیله اینهمه بریز و بپاشهای دایه رو نمیدونست.... مثلا چرا با هر تغییر فصل باید دکوراسیون تغییر میکرد یا هر روز باید ملافه هارو عوض میکردن و هزارتا وسواس بازی دیگه که دلالیله مبهمی داشت.
با سنگینی نگاهه دایه روش چندتا پلک زد و با حالته بامزهای یدونه توت فرنگی برداشت و  خوردم
آخر صدای دایه بلند شد

_قربان ارباب جوان... کجا باید بمونه؟... از طرفی هم اگه مادرتون بفهمه......

دایه برای زدنه ادامه حرفش تعلل داشت... نفسشو بیرون داد... واقعا دلش میخواست بره... آخه این مردک  کوفتی چرا اینجوریه؟... اصلا دوست نداشت که بخاطرش مشکلی براش پیش بیاد
تهیونگ  از غذا خوردن دست کشید و تکیش رو به صندلی داد

Forgotten Music Vkook Where stories live. Discover now