S2.Part10

63 17 63
                                    

تهیونگ به آرومی ازش جدا شد و در حالی که چشماش هنوز بسته بود با لحن خشدار و خسته ای زمزمه کرد

_کاش فراموش میکردم کی هستی..... میخوام یه لحظه با احساسم پیش برم، بدونه اینکه فکر کنم کی هستی
-این... این یعنی چی؟!

با بغض در حالی که تو چشماش خیره شده بود پرسید و تا گریه فاصله چندانی نداشت.
نفسش رو بیرون داد و در حالی که هنوز بین خودش و اون درخت کوفتی گیر انداخته بود متقابلا بهش زل زد
_میتونی اسمش رو بذاری بوسه خدافظی

متعجب نگاهش کرد که گفت
-به زودی قرار برای همیشه از کره بریم، شرکت اینجا رو میسپارم دست کای و خودم تو آمریکا شعبه دیگه شرکتمون رو تاسیس میکنم و فک نکنم دیگه تا آخر عمرم برگردم کره!... میتونی اسمش رو بذاری بوسه خدافظی از طرف آدمی که خیلی اذیتت کرد؟!
اشکای لعنت شدش از همون لحظه که شنید دیگه قرار نیس ببینش رو گونش ریخت رو پس زد و با بغض سر تکون داد
-چه خوب برات خوشحالم ....

-پس این اشکا چی میگن؟
در حالی که داشت تک تک اجزای صورت پسر رو از زیر نظر میگذروند به آرومی پرسید و کوک دوست داشت بمیره
با صدای خشداری زمزمه کرد

- اونا دیگ دست خودم نیس!... میشه برم؟
در حالی که دستش رو سینه ستبرش نشست و سعی کرد به عقب هلش بده پرسید و اون سری تکون داد و کنار رفت اما یهو یادش افتاد که گ شده بود!
پسر کوچیکتر بهش زل زد و لباش رو داد بیرون
-من چشمم هیچ جا رو نمیبینه... میشه تا خونه پشت سرت بیام؟

تهیونگ خنده ای کرد و دست به سینه شد
-اوه واسه همین مثل یک خرگوش ترسیده چسبیده بودی به درخت
چشم غره ای بهش رفت
- نه خیر چون فک کردم یه جن گنده جلو رومه ترسیدم
سرى تكون داد و وقتی که خواست از کنارش رد شه تا راه خونه رو پیدا کنه تهیونگ دستای سردش رو بین دستای گرمش گرفت و باعث شد چشمای کوک گرد شه!
به دستاش زل زد و کم کم هاله ای از اشک جلوی دیدش رو گرفت! لعنت کم کم داشت حس دستای مردونش رو یادش میرفت و الان...

-تهیون شی ممکنه ببينه ... ولم كن
در حالی که سعی میکرد دستش رو پس بزن گفت

_آروم بگیر کوچولو... تهیون رفت پیش مادرش تا مراسم نامزدی و عروسی رو اوکی کنه!... در ضمن اگه دستت رو ول کنم ممکنه گم شی!
با نامردی گفت و باعث شد کوک با حرص لبش رو به دندون بگیره. واقعیت تلخ تر از هر چیزی تو ذهنش میپیچید و اون بی جون تر از هر وقت دیگه ای پشت سرش کشیده شد... این بازی هم داشت تموم میشد.
.
.
.روکاناپه دراز کشیده بود و داشت رمانی که از قفسه کتابا برداشته بود رو میخوند تا شاید کمی ذهنش از محور تهیونگ، نامزدی و کوفت و زهرمار فاصله بگیره
قسمت اول دختره به زور زنه پسره شد! قسمت دوم پسره عصبی شد رفت تو اتاق دختره رو انداخت رو تخت (دیگه ادامشو خودتون برید)
قسمت سوم:دختره بچه دار شد!
کتاب رو چسبوند به قلبش و یاده حرفه پسره به دختره افتاد که گفت خانومی منم یه مردم وقتی تو اونجوری تو خونه من میچرخیدی! ...وقتی مال منی... دلیلی نمیدونم خودمو ازت دریق کنم!... به هر حال من اونقدرام در برابر زیبایی های تو قوی نیستم!
خــدایــا تهیونگ تقصیری نداشت که با تهیون خوابیده بود.... اونم زنش حساب میاد دیگه؟!... باز بغضش گرفت و همینطور تو فکر بود که گوشیش زنگ خورد

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 2 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Forgotten Music Vkook Where stories live. Discover now