part 8

185 24 9
                                    

(جونگکوک)

با ذوق به غذاهای رنگارنگه روبه روش نگاه کرد پس تهیونگ چرا نمیاد؟

اوه یادش رفته بود ک رفته پیشه جیمین جونشه!
الان لابد خیلی داره بهش خوش میگذره چون پیشه عشقشه! پوکر شد. با حرص قاشق رو تو ظرف ژله فرو کرد و قاشق پر از محتویات ژله رو تو دهنش چپوند  ورنون صندلی کنار کوک رو بیرون کشید... عنتر چرا اینجا نشستی؟... اینجا جای تهیونگه. با اخم بهش نگاه کرد ک چشماش رو براش  گرد کرد و گفت

- چیه؟
بعد ظرفه ژلش رو از جلوش برداشت و شروع کرد ب خوردنش... حوصله جرو بحث با این نداشت واقعا! بی حوصله کاسه برنجو جلو کشید و شروع کرد به خوردنش و همین کارش باعث تعجبش شد!

کوک حق نداشت به جیمین  حسادت کنه چون هرچی باشه اون خودشو انداخته بین رابطش با تهیونگ  اصلا اگه یه نفر اینطوری بین اون و عشقش فاصله مینداخت میزد با بمب خاکسترش میکرد.

با حرص دهنشو پر از غذا کرد و بیشتر تو فکر فرو رفت که یهو تهیونگ و پشت سرش جیمین  وارده سالن غذا خوری شدن! سریع خوشوجمع و جور کرد و سعی کرد غذاشو با زور قورت بده اما نه تنها موفق نبود بلکه غذا پرید گلوش و باعث شد توجه کسایی که پشت میز نشسته بودن بهش جلب بشه
ورنون سریع یه لیوان آب به دستش داد و گفت: خوبی؟

لیوان رو  سر کشید و در حالی که داشت با دست گلوش رو مالش میداد جوابشو رو داد
- آره

-خوبی کوک؟
جیمین با لبخنده کوتاهی ازش پرسید بهش نگاهی کرد... همه چیز این بشر کامل بود یهو از جاش بلند شد و یه  تعظیم  90 درجه ای کرد

- سلام جیمین شی!
همین کارش باعث شد همه با دهنه باز نگاش کنن. خودشم تعجب کرد که چرا همچین غلطی کرد. امشب یه چیزیش شده بود
خب شاید به خاطره احساسه عذاب وجدانش بود

دندوناشو با گیجی رو هم سایید و زیره لب گفت: ایشششششششش!

بعد سریع از سالن خارج شد و پله ها رو دوتا یکی بالا رفت. داخله اتاقش شد و  همزمان نفسشو به بیرون پرتاب کرد
هنوز درو نبسته بود که ورنون داخل شد و گفت: حالت خوبه؟!

کوک به طرفش برگشت و با اضطراب سری تکون داد .در حالی که ذهنظ خیلی مشغول بود از بازوش گرفت و اونو به خارج از اتاق هل داد
- برو... برو بیرون

متعجب نگاهی به کوک کرد و بعد مچه دستشو محکم تو دستش گرفت و  مجبورش کرد تو چشماش خیره بشه! در حالی که سعی میکرد مچه دستشو آزاد کنه  غر زد

-ولم کن!

- تو....
با حرص حرفشو خوردو نفسشو بیرون دادو همزمان دسته کوک رو  ول کرد
با منگی به سمته تخت رفت روش دراز کشید و پشتشو بهش کرد . ملافه رو تو بغلش مچاله کردباید خودشو از تهیونگ  دور نگه میداشت
ورنون اومدو روبه روش دراز کشید و دستشو گذاشت زیره سرشو گفت: -با آلوچه چطوری؟!

Forgotten Music Vkook Donde viven las historias. Descúbrelo ahora