part15

235 27 95
                                    

"سکوت پرمعنا"

نگاهش رو سطح همواره روبه روش ثابت مونده بود.... هیچوقت تو عمرش انقدر به یه دره لعنتی زل نزده بود
نفسش رو بیرون داد. در هر حال قرار نبود که تا کله عمرش اینجا وایسه دستای سردش دستگیره درو لمس کردن و بعد از چند لحظه در کاملا باز شد! همه چی مثله یه رویا به نظر میرسید... اتاقی که خالی از تهیونگ بود میتونست عالی باشه!

نه انگار با اومدنش به این خونه همه شانساش نمردن!
داخله خونه شدو با خوشحالی مشت هاش رو به هوا پرت کرد! اگه میشد یه جیغم میزد .سریع به سمته میز آرایشش رفتو پدی برداشت و با یه حرکت تمام آرایش صورتش رو پاک کرد به سمته کمده لباساش شیرجه زد و دستشو انداخت و یه پیراهن گشاده یاسی که دکمه های ریزی داشت تنش کرد و به شلواره گشاده سفید رنگ که جنس لطیفی داشت تنش کرد

به سرعت عمل خودش آفرینی گفت... تا حالا توی دقیقه لباساش رو عوض نکرده بود!

-برم دسشویی قایم شم؟... اگه اومد چی بهش بگم؟؟... نزنه ناکارم کنه... اصلا ناکار کنه... غلط کرده منم میزنمش... ناسلامتی دانه دوعه تکواندوام... خاک تو سرت کوک از اون هویجم میترسی؟ مگه اون چی داره؟... اون یه چشم داره یه اخم با همون آدم خودشو خیس میکنه چه برسه بخواد بزنتم"

احمقانع ترین فکرا از ذهنش گذشته بود و با زور جلو خودش رو گرفته بود که خودشو از بالکن پرت نکنه پایین
خودشو رو تخت انداختو به سقف خیره شد... اگه نیاد چی؟... اگه بره با یکی دیگه بخوابه بعد ازش خوشش بیاد چی؟... ناسلامتی اونجا کلی دختر و پسر  داشتن با چشماشون قورتش میدادن. اگه مست کنه ک یکی رو بکنه و فردا یه بچه هم بیفته تو بغلش  چه گوهی میخورد. یا با یه پسر میخوابید چی؟.. مسلما اون جنده خانوم میشه خانوم خونه و اونم باید اینجا پوشک بچه عوض کنه ....

... چون تهیونگ خودش گفت نمیذاره از اینجا بره لابد تا وقتی که موهاش رنگ دندوناش بشه باید توله های اون خرپشتو نگه داره با اخم غلیظ و جدیتی که تو صورتش نمایان بود به سقف زل زده بود و دیگه کم کم داشت جوش میاورد و میخواست بلند شه و توله ها ی مردکو جر بده... که بعد یادش افتاد تهیونگ بچه نداره و همش تخیلات تخمی خودشه! دستش رو به صورتش کوبوند و همزمان دره اتاق با شدت باز شد.

به جای اینکه حس ترس کنه چشماش دوتا قلب صورتی شدنو سریع سره جاش چهار زانو نشست و با دیدنه تهیونگ نیشش باز شد! نفس آسوده ای کشید چون در هر حال مرد  روبه روش ایستاده بود و توله ای هم وجود نداشت
نوع نگاهش بهش مثله بچه ای بود که قراره بهش آبنبات بدن!
تهیونگ  بدون توجه بهش داخله اتاق شدو درم پشت سرش بست! کتش رو از تنش دروردو رو کاناپه انداخت و بعد کمی گره کرواتش رو شل تر کرد تا بتونه نفس بکشه جون با زور تا الان تونسته بود خودشو کنترل کنه و سره پسر روبه روش داد نزنه

_سلام!
کوک بعد از  چند لحظه مکث گفت... حالا که تهیونگ اومده بود یاده بدبختی هاش افتاده بود و مطمئنا الان ترجيح ميداد کون بچه بشوره

Forgotten Music Vkook Where stories live. Discover now