part12

199 24 43
                                    

پارت چک نشده ممکنه اشتباه تایپی داشته باشه
.....

(جونگکوک)
تغییر ناگهانی

آروم لایه چشماشو رو باز کرد
رویه زمین خوابش برده بود... اصلا دیشب متوجه نشد کی خوابش برد! به آرومی تو جاش نشست و تازه یادش افتاد دیشب چه اتفاقه مزخرفی افتاد!
نفسشو بیرون داد و  از جاش بلند شد. بی حس بود... نسبت به همه چی!
نمیدونست باید چیکار کن و نقشه ای هم واسه نزدیکی به تهیونگ  نداشت ... فعلا فقط میخواست نبینش.

لباساشو دراورد و  داخله حموم شد، بعد از یه دوشه سبک از حموم خارج شد . بعد از سشواره موهاش یه دست پیرهن و شلواره ساتن مشکی ساده تنم کرد و یه کلاه بافته سفید رو سرش گذاشت چون ممکن بود دوباره سردرد بیاد سراغش
صداش توی ذهنش اکو انداخت دیگه جلو چشمه من ظاهر نشو

رویه تخت دراز کشید و ملحفه رو بغل کرد... تهیونگ خیلی آدمه آرومیه... کوک دیروز کلی حرف بارش کرد اما اون... اون حتی تو اوجه عصبانیتش هم نگرانه حالش شد! اون دیشب بهش دست نزد و این نشون میداد واقعا بخاطره خودش اومده بود دنبالش ... نه نیازش. چشماشو بست سعی کرد بخوابه... نمیخواست زیاد به دیشب فک کنه...چون مطمئنا در آخر خودشو متهم میکرد و این اصلا خوب نبود!

با تقه ای که به در خورد غلطی تو جاش زد و نالید

- بـله

صدای دایه از پشت در اومد:وقته صبحانه اس!

چشماشو رو هم فشرد و گفت: نمیخورم

بعد سرشو تو بالشت فرو کرد اما ظاهرا دایه دست بردار نبود

-یه فرد متشخص نباید بیش از حد بخوابه

صداش از داخله اتاق میومدپسر کوچیکتر براش مهم نبود ...

-دایه خودتم بکشی من از این اتاق خارج نمیشم

-پاشو جونگکوک زیاد حرف نزن

تو جاش نشست و بهش نگاه کرد  پاهاشو محکم مثل بچه ها رو تخت کوبید و  با کلافگی نالید

-نمیخوام...دایه لطفااااا... بذار چند روز تنها باشم!.. لطفاا

دایه با تعجب گفت: چشمات چی شده؟..چرا اینهمه باد کرده؟!

_میشه بعدا توضيح بدم؟... الان اصلا نمیتونم

انقدر با زاری گفت که بیچاره نتونست مخالفتی کنه و بیخیالش شد

- بهتره حالت زودتر خوب بشه ارباب جوان

بعد از اتاق خارج شد و کوک لبخندی زد... دایه نرم تر شده بود و احساس میکرد مثله قبل در برابرش اخمالو نیست
گوشیشو برداشت و به مادرش زنگ زد... میخواست فرار کنه از تهیونگ و هر چی که به اون مربوط میشه
بعد از خوردن بوقذهای ممتدد جواب نداد... لعنت گوشی رو رویه میز توالت انداخت ، از جاش بلند شد  و درو قفل کرد  تنهایی رو میخواست. گوشه ترین نقطه اتاق نشست و در حالی که تو خودش جمع شده بود فکر کرد... به همه چی... به اینکه از کجا قلبش انقدر تندتند شروع به تپیدن کرد

Forgotten Music Vkook Where stories live. Discover now