part 19

121 22 33
                                    


با بی حسی نگاهی به اتاق انداخت
کیف وسایلشو رو رویه میز گذاشت و رو تخت نشست و به تهیونگ که به چهار چوبه در دست به سینه تکیه زده بود خیره شد!

_نظرت چیه؟... دوستش داری؟
(من اون اتاق رو بیشتر دوست داشتم )

به آرومی سرش رو تکون داد که گفت: اینجا موندن اونهمه هم بد نیست... خیلی خونه خوبیه!
_من نگفتم بده!
_زبونت نگفت ولی چشمات داره اینو سرم داد میزنه

کوک  چند تا پلک زد و از جاش بلند شد،به سمتش رفت و از چهار چوبه در هلش داد عقب و سریع درو تو صورتش بست.اون از کی تاحالا از چشماش همه چی رو میخوند؟ بعد از چند لحظه صدای بسته شدن دره پذیرایی اومد. یعنی رفت؟ اون دیوونه آخرشم ولت کرد!

+ اون دیوونه نبود دیوونه ی اصلی من بودم چون با زور خواستمش آدما هیچوقت مجبور نیستن کسی رو دوست داشته باشن فقط کافیه بخوان بیخیالش شن.

اونم میتونست این کارو بکنه
خودشو رو به کناره پنجره کوچیک گوشه اتاق کشید و رو لبش نشست!
اگه میخواست با خودش روراست باشه ، جونگکوک  ترسیده بود!
ترسیده بود چون قلبش تسخیر شده، مثل قلعه ی  فتح شده،تهیونگ  روحش رو به دست آورده بود پس طبیعی بود برای ادامه دادن دیگه انگیزه ای نداشته باشه.
کوک میترسید دیگه انگیزه نداشته باشه و عجیب بود که ترساش یکی یکی داشت به واقعیت تبدیل میشد! نمیدونست دقیقا چقدر به آسمون خیره شد که در آخر با صدای پیچش کلید تو در به خودش اومد . سریع از جاش پرید و از اتاق خارج شد.

ورودش به هال مصادف شد با ورود تهیونگ به داخل خونه. به دستش که پر از نایلون بود خیره شد...رفته بود خرید کنه؟! با پا درو پشت سرش بست وسایل ها رو رویه کانتر گاشت و یکی از کیسه ها رو برداشت و به سمتش اومد و داد دستش

_برو لباساتو عوض كن!
جونگکوک سری تکون داد و داخله اتاق شد... با دیدنه لباسا تو شرایط عادی ممکن بود از خنده بتركه ولى حالا حتى فکره خنده هم حالش رو بد میکرد. دونه دونه لباسا رو نگاه کرد، یکی از یکی گشاد تر.. خیلی خوب بود که تهیونگ میدونست اون با لباس گشاد راحت تره و لباس تنگ نمیتونه بپوشه. یه پیرهنه گشاده سرمه ای با شلواره توسی پا کرد و موهاشم بالا سرش گرد بست و از اتاق خارج شد!
یقه پیرهنش هی رو شونش سر میخورد و باعث میشد هر چند لحظه یه بار بخواد درستش کنه
تهیونگ با دیدنش چند لحظه بهش خیره شد و بعد سرش رو با لبخند کمرنگی گوشه لبش انداخت پایین و مشغوله جا دادنه وسایل تو یخچال شد... حس کرد زیر لب گفت: کیوت
کوک به سمتش رفت و پشت کانتر نشست... در حالی که به دستاش خیره شده بود گفت

_ خودم میتونم وسایلا رو جابه جا کنم تا اینجا هم زیادی از خودت مایه گذاشتی... میتونی بری

بعد گفتن حرفش زیرچشمی نگاهش کرد
_منتظر نبودم که تو اجازشو بهم بدی... وقتی کارم تموم شد میرم
کوک سری تکون داد و زمزمه کرد

Forgotten Music Vkook Where stories live. Discover now