part 7

190 21 0
                                    

تو ماشین حرفی بینشون رد و بدل نشد.کوک هنوز ازش عصبی بود...خب شوخی حالیش نیس؟!
با توقفه ماشین تو پارکینگ با حرص ازش پیاده شد و درشو همچین محکم کوبید که خودشم ترسید
به سمته خونه رفت و بعد از بالا رفتنه چند پله کوتاه به پاگرد رسید! میخواست منتظر شه تا تهیونگ بیادو درو باز کنه اما در یهو باز شد و همین باعثه ترس کوک شد!
با ترس به دایه که از چهرش نگرانی می بارید خیره شد
کم کم اخماش تو هم رفتو گفت

- از اون موقع کجا بودی؟

دایه وقتی عصبی میشد رسمی غیر رسمی رو قاطی میکرد... تو این مدت تنها چیزی که ازش فهمیده بود همین بود
کوک با تعجب نگاش کرد و گفت
-هنوز بیدارید؟
دایه از جلوی در کنار رفتو گفت: فعلا بیا تو!

سری تکون داد و داخله خونه شد. همزمان موجی از گرما به صورتش برخورد کرد و باعث شد چشماشو ببنده!
بعد از چند ثانیه صدای جیمین هم بلند شد:یاااا جونگکوک کجا بودی؟!
کوک متعجب به همشون نگاه کرد... باورش نمیشد که همه این آدما بخاطره اون تا این موقع شب بیدار مونده بودن

- نگران شده بودید؟

با تعجب گفت ودایه با همون اخم  دست به سینه شد

- وقتی مثله دیوونه ها میذاری میری.. انتظار داری نگرانم نشیم؟!

یه حسه خوب بعد از چند سال بهش دست داد!

همزمان نگاش  به تهیونگ افتاد که داشت از پله ها بالا میرفت که پالتوش رو رویه شونه های پهنش انداخته بود
یعنی اونم نگرانم شده بود؟!
.
.
.
لبخنده کوتاهی روی لبش شکل گرفت. گره ی کرواتش رو شل تر کرد همه چی همونطور که میخواست پیش رفته بود و از این موضوع احساسه غرور می کرد

تقه ای به در وارد شد و بعد از چند لحظه چهره کریستال تو چهارچوبه در ظاهر شد
-با من کاری داشتید رئیس؟

تهیونگ كاملا به سمته منشی برگشت تا باهاش صحبت کنه!
-ظهر بخير کریستال ... ميخواستم بگم غروب چیزی رو یادم بندازی

- بله رئیس!... باید یادآوری کنم که تا دیروقت تو شرکت بمونید؟!

تهیونگ با لذت به این وقت شناسی و دقت سری تکون داد، خیلی خوشحال بود که لاز م نیست چیزی رو بارها تکرار کنه
-من برای ساعت 6:30 غذا سفارش میدم بره شما همون همیشگی باشه؟!

_بله... ممنون !

کریستال با لبخند دندون نمایی از اتاق خارج شدو به سمته میزش برگشت! تهیونگ دستاش رو تو جيبه شلواره خاکیش فرو کرد
و بعد به سمته پنجره سراسری برگشت... هیچ ایده ای برای روشن کردنه تکلیفش با جیمین و هوسوک نداشت
این که مثله بچه ها بهشون بگه چی دیده و اونا بزنن زیرش کمی خسته کننده بود!
باید اون دو تا رو تو شرایطه انجام شده میذاشت! نفسشو بیرون داد این میتونست کمی سخت باشه!
**********
با بی حوصلگی مشغوله جابه جایی کانالا بود... لعنت دیگه هر کی الفبا یاد گرفته،زدهکاره خوانندگی! دستشو تو موهاش فرو کرد و داد زد

Forgotten Music Vkook حيث تعيش القصص. اكتشف الآن