part 16

161 23 33
                                    

آتیش منجمد"
بعضی آدما تو زندگی هر کسی هستن که فقط تا یک مدتی تا یه جایی باهات میان و بعد تو باید ازشون بگذری و راهت رو به تنهایی ادامه بدی
این چیزی بود که تهیونگ از نوجوونی بهش پی برده بود و نبود جیمین هم اونهمه براش عجیب نبود
عینکش رو از چشمش درورد و شقیقش رو مالش داد با اینکه سرش درد میکرد ولی حاضر نبود استراحت کنه و ترجیح میداد حالا که شرکت نرفته پروژه های عقب افتاده رو بررسی کنه سرش رو که تا لحظه پیش بین دستاش بود بالا آورد و نگاهش به کوک افتاد که رو تخت دراز کشیده بود و پاهاش رو به تاج تخت تکیه داده بود و یه کتابی هم دستش بود
البته تهیونگ صورتش رو نمیدید و فقط موهاش و پاهاش رو تشخیص میداد اخماشو تو هم کشید

_ تو چرا همه کارات هیچ شباهتی به آدما نداره؟

جونگکوک بدون اینکه تکونی به خودش بده اعلام کرد

_چیه؟ نکنه این تختم از من عزیزتره
_معلومه

تهیونگ  بدون فکر جواب داد و بیشتر این حرفو زد که توجه کوک رو جلب کنه اما پسر  فقط چشماش رو دوره کاسش چرخوند و زمزمه کرد " حدس میزدم"
تهیونگ باز به برگه جلوش نگاه کرد و عینکش رو باز به چشمش زد... در هر صورت به این کارای عجیب و غریب جونگکوک عادت کرده بود
بعد از چند لحظه صدای کوک باز توجهش رو جلب کرد

_ تهیونگ.... میگم دیگه عینک نزن!

مرد بهش نگاه کرد که حالا با موهای شلخته وسط تخت نشسته بود و کتابشم کنارش بود
_چرا؟
تهیونگ نگاهش رو ازش گرفت و باز به برگه های روبه روش داد. کوک اخماش رو تو هم کشید ... میخواست بدونه وقتی جیمین هم پیشش بود فقط کار میکرد؟ یا فقط شانس گوهه خودشه. وقتى تهیونگ اونطور عینک میزد و اخم میکرد انقد جذاب میشد که قلبش بهم فشرده میشد

_چون خیلی زشت میشی!... خیلی!
مرد متعجب به چهره کوک که نصفش اخم بود خیره شد و بعد با بی خیالی گفت: مهم نیس . . . به خاطر خوشگلی نمیزنم!
جونگکوک بی حوصله نگاش کرد و از جاش بلند شد و خمیازه ای کشید و وارد تراس شد و به غروب خورشید خیره شد! . . . با اینکه هوای سرد با لباسه نازکش در تضاد بود ولی ترجیح میداد اینجا بسته و به صحنه قشنگ روبه روش خیره شه ! فشاره دستش دوره نرده ها بیشتر شد! و به درخت های بدون برگ خیره شد و آه از نهادش بلند شد!...یه آه ناخواسته !
تا کی قرار بود اینجا بمونه؟ . . . تا کی قرار بود ترس داشته باشه؟ چشماش رو بست و اجازه داد باد گونش رو نوازش بده... حس میکرد تو آخرین نقطه زمین ایستاده و دوست نداشت باز برگرده به اول !

با قرار گرفتنه یه چیز گرم دوره شونه هاش چشماش رو باز کرد و به تهیونگ که به آسمون خیره شده بود نگاه کرد و ملحفه رو بیشتر دوره خودش پیچوند و زمزمه کرد

_ مرسی

میخواست نگاهش رو بگیره ولی نمیتونست رنگ صورتی آسمون رو انعکاسش تو چشمای مشکی تهیونگ افتاده بود رو بی خیال شه . . . این صحنه از هزارتا غروب و طلوع قشنگ تر بود!

Forgotten Music Vkook Donde viven las historias. Descúbrelo ahora