part 4

34 6 7
                                    

Zayn:
کل شب رو بیدار موندم. مطمئن بودم لویی بالاخره میاد. اون می‌دونست شبایی که پیشم نباشه خوابم نمی‌بره...

ولی اون نیومد... آفتاب هم در اومد ولی لویی نیومد... کل شب رو تونسته بود بدون من بخوابه؟؟

دراز کشیده بودم اما حتی چشمام رو هم نبستم تا اگه دستگیره در حرکت کرد ببینم. آره کل شب چشمام روی اون در لعنتی بود.

وقتی اولین پرتوی خورشید توی اتاق تابید ناامید شدم. نگاهی به ساعت انداختم. ۶:۱۵.

بغضم شکست و اجازه دادم اشک‌هام روی صورتم جاری بشن.

با صدای تق سریع بلند شدم و روی تخت نشستم. صدای کلید که توی قفل چرخید... اونا دیشب درو روی من قفل کرده بودن ولی الان داشتن بازش می‌کردن.

کنجکاو چشمام رو به در دوختم. دستگیره پایین اومد و در باز شد.

لویی توی چارچوب در ظاهر شد... بالاخره اومد.

بیخیال همه‌ی دلخوریا و ناراحتیام شدم طوری که انگار فراموش کردم چطور دیشب منو تنها گذاشت و باهام مثل غریبه ها رفتار کرد.

تقریبا به سمتش پرواز کردم ولی وقتی نگاهم به چشماش دوخته شد سر جام خشکم زد.

پاهام دیگه به سمتش حرکت نکردن.

اون چشما، چشمایی نبود که من می‌شناختم. اون صورتی که هیچ احساسی توش دیده نمیشد.

اقیانوس چشماش که منبع آرامشم بود الان فقط سرد بود... خیلی سرد.

بدون هیچ احساسی بهم نگاه کرد. چشمای قرمزم رو دید ولی هیچ تغییری توی حالت صورتش ایجاد نشد.

لوییِ من کجا بود؟ این پسری که اینجاست چه بلایی سر لوییِ من اورده بود؟

با صدای غریبه‌ای متوجه شخص دیگه‌ای که به جز لویی داخل اتاق بود شدم.

"این پسریه که راجبش حرف میزدین؟"

"همینطوره."

"خب اون چقدر آمادست؟"

"هیچی... می‌خوام صفر تا صد آموزشو ببینه."

"ولی تو بهم گفتی قراره وارد حلقه بشه... عملیات حلقه که دو ماه دیگست؟"

"آره و این یعنی تو دقیقا دو ماه وقت داری اسکات."

"ولی این غیر ممکنه. من چجوری آموزش یک ساله رو توی دو ماه به این پسر بدم؟"

"این مشکل خودته اسکات."

هیچ درکی از مکالمشون نداشتم. سنگینی نگاه سرد لویی باعث سرگیجم شده بود.

"خب پس فکر کنم باید از همین امروز شروع کنیم." مردی که طبق حرف لویی متوجه شدم اسمش اسکاته گفت و با حالت سوالی به لویی نگاه کرد انگار منتظر تاییدش بود.

Fool For YouWhere stories live. Discover now