Harry:
کل مسیر رو تا رسیدن به سالن غذاخوری دویدم. اول از همه به اتاقش سر زدم ولی اونجا نبود. میگفتن دیشب برگشته ولی من تازه فهمیده بودم.
بین جمعیتی که از سالن بیرون میاومدن دنبال یه چهرهی آشنا میگشتم. تا اینکه چشمم به دو تا تیلهی آبی رنگش افتاد.
دو سال از آخرین باری که دیده بودمش میگذشت. به سمتش دویدم و خودمو توی آغوشش انداختم.
بخاطر حرکت ناگهانیم یکم شوکه شد ولی سریع خودشو جمع کرد و دستشو روی کمرم گذاشت.
"هی هری"
"لویی!"
"حالت چطوره؟.. خیلی وقته ندیدمت"
بدون اینکه روی حرفام کنترلی داشته باشم در دلم باز شد:
"این همه وقت کجا بودی؟ تو نمیتونستی همینطور بی خبر ول کنی و بری.. چرا چیزی نگفتی؟"
سعی کردم اشکامو عقب بزنم."رئیس در جریان رفتنم بود"
"حداقلش این بود که خدافظی کنی.. نه؟"
دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم.منو از آغوشش جدا کرد و گفت:
"متاسفم! نمیدونستم انقدر ناراحت میشی""کجا رفته بودی؟"
"مهم نیست"
"از چند نفر شنیدم که تنها نیومدی.. کسیو با خودت اوردی.. اون.."
نذاشت حرفمو ادامه بدم.
"هری من واقعا خستم اگه ممکنه میتونیم یه وقت دیگه صحبت کنیم. باشه؟"یجورایی منو از سر خودش باز کرد ...
با تردید سری تکون دادم و گفتم:
"باشه.. متاسفم.. بهرحال خوشحالم که برگشتی""ممنون شب بخیر"
گفت و منتظر جواب نموند. راهشو گرفت و رفت.و من دوباره همون اتفاقا رو تجربه کردم. همون پس زده شدنا رو. دوباره شکسته شدن دلم توسط اون پسر چشم آبی رو.
کاش حداقل بهم میگفت چرا انقدر ازم متنفره.
بعد از اینکه رفت سریع به سمت اتاقم راه افتادم. وقتی وارد اتاقم شدم نتونستم روی پاهام وایسم. روی زمین افتادم و بالاخره اجازه دادم اشکام بی مهابا روی گونه هام جاری بشن. هق هق گریه کردم.
لعنتی.. من در برابر اون و چشماش واقعا ضعیف بودم.
با تقه ای که به در خورد سریع به خودم اومدم.
کی ممکن بود اومده باشه؟
با فکر به این که ممکنه لویی بخاطر پس زدنم عذاب وجدان گرفته باشه و اومده اینجا تا از دلم در بیاره، سریع اشکام رو پاک کردم.بهرحال من خیلی خوشبین بودم...
درو باز کردم ولی با دیدن مردی که پشت در بود نفسی از روی نا امیدی کشیدم. از جلوی در کنار رفتم تا وارد بشه.
YOU ARE READING
Fool For You
Fanfiction-اگه تو توی دردسر بیوفتی من جونمو به خطر میندازم تا نجاتت بدم. +خب تو واقعا احمقی. -آره من برای تو یه احمقم...