Part 13

24 4 85
                                    

خب این پارت رو تقدیم می‌کنم به ایشون که از اول داستان تا الان با کامنتا و ووتاش داستان رو حمایت کرده❤
ممنونم ازت Zayn_drmk

______________________________________

Zayn:

روی تخت نشستم و سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم. نایل چند دقیقه‌ای میشد که برگشته بود به اتاقش تا استراحت کنه و برای فردا آماده بشه. احتمالا منم باید یکم استراحت می‌کردم.

فردا روزیه که نایل براش هیجان زدست و من نگران. روز شروع آزمون حلقه. تموم احتمالات رو توی ذهنم ردیف کردم. اینکه آزمون قراره چطوری باشه.

شاید یه مرحلش کتک زدن پنج تا مرد غول هیکل باشه. شاید یه مرحلش خنثی کردن بمب باشه. ولی هرچی که باشه من از پسش بر میام چون لویی باورم داره.

نایل گفت اعضای حلقه روی آزمون نظارت دارند پس این یعنی لویی هم فردا هست و من میتونم ببینمش.
بخاطر تصور چشمای درخشانش لبخندی روی لبم نشست و به سقف زل زدم. چقدر دلتنگش بودم.

با صدای تقه‌ای که به در خورد از جا پریدم. کی ممکنه این ساعت بیاد اینجا؟

با استرسی که به وجودم سرازیر شد به سمت در رفتم و وقتی در رو باز کردم به معنای واقعی کلمه پشمام ریخت :)

"ل-لویی"

لویی وارد شد و در رو بست و قفل کرد. با تعجب به قفل در خیره شدم. با حرکت لویی به سمتم چشمام رو سمتش برگردوندم. نزدیکم شد و دستش رو روی پهلوهام قرار داد. با گیجی نگاهش کردم. آبی چشماش بیش از حد تیره بودند.

پایین تیشرتمو گرفت و بالا اوردش. بی اختیار دستامو بالا اوردم تا لباسمو از تنم بیرون بیاره.
منتظر موندم چیزی بگه ولی لباش از روی هم تکون نمی‌خورد.

به عقب هدایتم کرد و وقتی پام به لبه تخت گرفت تعادلم رو از دست دادم و روی تخت افتادم.

روی پاهام نشست و لباس خودشم از تنش در اورد و گوشه‌ای انداخت. روم خیمه زد و دستش رو به سمت شلوارم برد. نفس کشیدن برام سخت شد.

لویی هیچوقت انقدر سریع پیش نمی‌رفت‌. می‌دونست ممکنه حس بدی بگیرم. ولی الان انگار براش اهمیتی نداشت؟

شلوارمو پایین کشید. بدنم به وضوح زیر دست های سردش لرزید.

لباشو به زیر گوشم رسوند.
"متاسفم عزیزم. مجبورم اینطوری پیش برم"

انگشتشو روی سوراخم کشید. چشمامو محکم روی هم فشار دادم.

"زین نیاز دارم روی حرفایی که قراره بهت بزنم تمرکز کنی"
زیر گوشم زمزمه کرد.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

صبح با صدای در از خواب بیدار شدم. نگاهی به اطراف انداختم و وقتی لویی رو ندیدم حس سرخوردگی وجودم رو پر کرد.

Fool For YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora