Part 8

22 5 0
                                    

فلش بک به ۹ سال قبل:

Writer:

وارد محوطه ی بزرگی شدند. افرادی مسلح در حال تردد در محوطه بودند.

پسر بچه ی چهارده ساله دست اون مرد رو محکم تر فشار داد.
این فضا و اون آدما به شدت می‌ترسوندنش ولی تا وقتی که اون مرد کنارش باعث میشد کمتر نگران باشه.

"عمو یاسر! اینجا کجاست؟"
پسر بچه پرسید و با چشم‌های نگرانش به مرد خیره شد.

مرد سرش رو به سمت پسربچه چرخوند. روی دو زانوش نشست تا هم قدش بشه.

"اینجا خونه‌ی جدیدمونه لویی."

لویی با چشمای متعجبش به یاسر خیره شد.
"زین و خاله تریشاهم قراره بیان اینجا؟"

"نه لویی فقط ماییم"

"چی؟ آخه... زین... من..."

"لویی ما برای همین اینجاییم که تو از زین دور باشی."
یاسر اخماشو توی هم کشید.

"چی؟؟ ازش دور باشم؟ آخه چرا؟"

"چون من و تو خوب می‌دونیم احساسی که تو به زین داری یه دوستی ساده نیست."

لویی با چشمای بهت زده به مرد خیره شد و سعی کرد اشکی که توی چشماش در حال جمع شدن بود رو عقب بزنه.
"من بهش آسیب نمی‌زنم عمو. قول میدم."

"من مطمئنم که تو بهش آسیب نمی‌زنی لویی ولی همین که اون بفهمه تو به چشم یه دوست بهش نگاه نمی‌کنی آسیب می‌بینه."

لویی از حس زین خبر داشت. وقتی برای اولین بار بوسیده بودش زین همراهیش کرده بود. اونا همو دوست داشتن. ولی اینکه یاسر در مورد پسرش اینو بفهمه لویی رو نگران می‌کرد.

"من نمی‌تونم اینجوری ازش دور بشم. من حتی باهاش خداحافظیم نکردم."
فقط کمی مونده بود تا همونجا زیر گریه بزنه.

"اینطوری برای زین هم بهتره. تو الان خیلی کوچیکی برای داشتن این احساسات. ولی الان که اینجاییم من کمکت می‌کنم تا از پسشون بر بیای. اینجا قراره آدم قدرتمندی بشی لویی. از طرفی رئیس اینجا قول داده کمکمون کنه کسی که اون بلا رو سر مادرت اورد پیدا کنیم."

لویی با شنیدن این حرفا سرش رو پایین انداخت.
دیگه جلوی اشک هاشو نگرفت و بهشون اجازه داد روی صورتش جاری بشن.

یاسر دستشو روی چشم لویی کشید.
"اجازه نده کسی ضعفتو ببینه پسرکم."

از روی زانوهاش بلند شد و دست لویی رو گرفت. باهم وارد ساختمان شدند.

یکی از نگهبانا به سمتشون اومد.
"رئیس منتظرتون هستن."

یاسر سرشو تکون داد و وارد اتاقی شد که نگهبان بهش نشون داد. لویی دستش رو محکم گرفته بود مبادا وسط این آدم ها مردی که براش حکم پدر داشت رو هم از دست بده.

وقتی وارد شدند لویی با پسربچه‌ای که روی میز نشسته بود و یک ماشین اسباب بازی توی دستش داشت چشم تو چشم شد.

با صدای مردی غریبه‌ چشم از اون پسر گرفت و به مردی که مشغول مکالمه با یاسر بود نگاه کرد.
مرد به لویی نگاه کرد.

"خب لویی خوشحالم که بالاخره می‌بینمت. عموت خیلی نگران این بود که تو رو بیاره اینجا ولی من بالاخره راضیش کردم."
مرد غریبه گفت و به لویی نزدیک تر شد.

روی دو زانو نشست تا هم قد لویی بشه. دستشو جلو برد و دست لویی رو گرفت.

"می‌دونم که خانوادتو از دست دادی و بابتش متاسفم. الان دیگه یه خانواده جدید داری. از این به بعد هر مشکلی که برات پیش بیاد یه خانواده داری که کنارته."
با مهربونی گفت و حرفاش یکم لویی رو آروم کرد.

مرد سرشو به سمت پسر بچه‌ای که روی میز نشسته بود و در سکوت بهشون نگاه می‌کرد چرخوند.
"هری پسرم بیا اینجا."

پسر به حرف مرد گوش کرد و از میز پایین پرید. به سمت اون سه نفر رفت. چشم از لویی بر نمی‌داشت.

"لویی! این پسرم هریه. شما تقریبا هم سن و سال هم هستید."
مرد لبخندی زد و هری رو به جلو هل داد.

هری جلو تر رفت و دستش رو دراز کرد. لویی دستش رو گرفت و لبخندی زد. این آغاز دوستی اون دو نفر بود. ولی خب با بزرگ شدنشون و اضافه شدن دو نفر دیگه به گروهشون، این دوستی روز به روز کمرنگ تر از قبل میشد.

پایان فلش بک

Fool For YouHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin