Zayn:
با شنیدن صدای در از خواب پریدم. فکر اینکه این دفعه به دست اون مرد عوضی کشته میشم از سرم گذشت. نگاهی به اطراف اتاق انداختم و وقتی هیچ راه فراری پیدا نکردم ناچارا به سمت در رفتم.
وقتی در رو باز کردم ناخوآگاه چشمام رو بستم و دستمو روی صورتم گرفتم تا از سیلی احتمالیش در امان بمونم.
"زین! خوبی؟"
با شنیدن صدای متعجبش دستم رو از روی صورتم برداشتم و چشمامو باز کردم تا مطمئن بشم در امانم.
وقتی نگاهم به چشمای آبیش افتاد نفسی از سر آسودگی کشیدم.
"خدای من! فکر کردم اسکاته و این دفعه به قصد کشتنم اومده.""متاسفم که ترسوندمت."
با لحن شرمندهای گفت و سرشو پایین انداخت.دستشو بین دستام گرفتم.
"هی! چیزی نیست. ببینم ساعت چنده؟"
سوالی که ناگهان به ذهنم اومد رو پرسیدم و سرمو به سمت ساعت روی میز چرخوندم تا جواب سوالم رو پیدا کنم."اوه! زود باش. کمتر از یه ربع وقت داریم خودمونو به سالن برسونیم."
نایل گفت و هولم داد توی اتاق. در رو بست و به سمت کمد لباسام رفت."هی برو یه دوش پنح دقیقهای بگیر تا من دارم لباساتو آماده میکنم."
"باشه.. ولی تو دقیقا برای چی اومدی؟"
"خب اومدم که بیدارت کنم احمق. یه ربع داشتم در میزدم تا از تخت نازنینت دل بکنی."
با شنیدن حرفش لبخندی روی لبم نشست. این پسر مهربون تر از این هم میشد؟
"هنوز که وایسادی اونجا. گمشو برو حمام دیگه."
با شنیدن حرفش و اینکه سعی میکرد عصبی به نظر برسه خندیدم و گفتم:
"خیلی خب بابا رفتم.. رفتم."در حالی که لبخند هنوز روی لبم بود به سمت در سرویس رفتم.
بعد از دوش کوتاهی، با صدای غر زدنای نایل از حمام بیرون اومدم. نگاهی به تیشرت ورزشی که برام آماده کرده بود انداختم. لباسایی که توی کمد بود لباسای خودم نبودند چون لویی بدون اینکه چیزی بهم بگه منو به اینجا اورده بود.
با یادآوریش بغض توی گلوم جمع شد. سعی کردم عقبش بزنم و به سمت نایل رفتم تا تیشرتو ازش بگیرم.
"امروز هوا یکم سرد تره. برا همین اینو برات پیدا کردم. اگه دوسش نداری میتونم برم و یکی از تیشرتای گرم خودمو برات بیارم."
خیلی خب! اون امروز به طرز عجیبی مهربون تر از قبل شده بود و این واقعا باعث دلگرمیم بود. اینکه کسی وجود داره که بهم اهمیت بده.
لبخندی زدم. تیشرتو از دستش گرفتم و پوشیدمش.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دو هفتهای گذشت از زمانی که به اینجا اومدم. از فردای روزی که از اسکات کتک خوردم نایل هر روز صبح نیم ساعت قبل از شروع تمرین ها میاومد در اتاقم و بیدارم میکرد.
YOU ARE READING
Fool For You
Fanfiction-اگه تو توی دردسر بیوفتی من جونمو به خطر میندازم تا نجاتت بدم. +خب تو واقعا احمقی. -آره من برای تو یه احمقم...