این پارت فلش بکه و پارتای فلش بک معمولا کوتاه تر از پارتای عادی هستن. دوستش داشته باشین❤
______________________________________فلش بک به یک سال پیش
Writer:روبه روی تلویزیون روی مبل نشسته بودند.
زین سرشو به شونهی لویی تکیه داده بود و چشمهاش روی تلویزیون ثابت بود.
لویی اما توجهی به فیلمی که از تلویزیون پخش میشد نداشت.
تمام مدت نگاهش روی زین بود و با انگشتاش موهای پسر رو به بازی گرفته بود.
زین تکونی خورد و سرشو از روی شونه ی لویی بلند کرد.
لویی متوجه نمدار شدن مژه های پسر شد.
با نگرانی بهش نگاه کرد تا بفهمه مشکل چیه.
"زین؟"
اسمشو آروم صدا زد و منتظر موند.زین کنترل تلویزیونو برداشت و خاموشش کرد.
سرشو به سمت لویی برگردوند و گفت:
"این فیلم واقعا غم انگیز بود... بیا راجبش حرف بزنیم"اخم کوچیکی رو پیشونی لویی نقش بست.. دلیل اشک پسر غم انگیز بودن اون فیلم بود؟
بعد از گذشت چند ثانیه، زین که از جواب ندادن لویی ناامید شده بود به حرف اومد:
"از فیلمش خوشت نیومد مگه نه؟ "لویی بالاخره سکوتش رو شکست:
"اصلا فیلمو ندیدم""چی؟ منظورت چیه؟"
"یه چیز قشنگ تر برای دیدن داشتم"
"تو میتونستی همیشه منو ببینی ولی میخواستم الان کنارم فیلمو ببینی"
"مطمئن باش بازتاب تصویر فیلم از چشمات قشنگ تر از پخشش از تلویزیون بود"
زین نگاهشو گرفت و صورتشو به سمت تلویزیون برگردوند ولی رنگ گرفتن گونه هاش از چشم لویی پنهان نموند.
"اون پسره خیلی عاشقش بود"
لویی سعی کرد حرف زین رو تحلیل کنه و فهمید زین داره دوباره حرف فیلم رو پیش میکشه.
"هیچ ایده ای ندارم که داری در مورد چی حرف میزنی""تو حتی داستانشم نفهمیدی؟"
لویی با لحن تخسی گفت:
"هیییی تقصیر من نیست که چشمات نمیذارن رو چیزی تمرکز کنم؟""انقد با من لاس نزن عوضی"
لویی خندید و گفت:
"ببخشید.. میخوای داستانشو برام تعریف کنی تا راجبش حرف بزنیم؟"زین سرشو تکون داد و شروع کرد:
"دشمنای اون پسره دوست دخترشو گروگان گرفتن و پسره رو تهدید کردن که اگه خودشو تحویل نده دختره رو میکشن""تا اینجاش که خیلی خسته کننده و کلیشهای بود، خب؟"
زین با آرنج به بازوی لویی کوبید و گفت:
"انقد عوضی بازی در نیارررر"لویی قهقه ای زد و گفت:
"باشه وحشی.. خب ادامه بده""پسره میتونست یه نقشه ای برای نجات دختره پیدا کنه ولی بدون معطلی قبول کرد و رفت خودشو تحویل دشمناش داد"
"چه احمقانه"
"چه عاشقانه"
"گذاشتن دختره بره؟"
"دختره رو جلوی چشمای پسره کشتن بعدم خودشو کشتن"
"پسره واقعا یه احمق بوده"
"عاشق بود"
"این خیلی کلیشه ایه که یه نفر خودشو به خاطر معشوقش به خطر بندازه"
"یه عاشق همه کاری برای معشوقش میکنه"
"خودشو به کشتن میده؟"
"اگه مجبور بشه آره"
"تو کتم نمیره جون یه نفر دیگه برای یه نفر مهم تر باشه تا جون خودش.. این احمقانس"
"ولی اگه تو توی خطر باشی من از خودم میگذرم تا ازت محافظت کنم"
لویی با حرف زین کمی جا خورد ولی بحثشون رو تموم نکرد:
"خب پس تو یه احمقی زین""من برای تو همیشه یه احمقم لو"
زین جملهی آخرشو گفت و سرشو توی گردن لویی فرو برد و با این حرکتش اجازه نداد تا لویی دیگه بحث رو ادامه بده.
بوسهای روی گردنش گذاشت و لباشو همونجا نگه داشت.
گردن لویی از حس نفسای زین مور مور شد و انگشتای دستش راهشونو به موهاش پیدا کردند.
دست دیگشو روی پهلوی زین گذاشت و نوازش وار حرکتش داد.زین لباشو از گردن لویی فاصله داد و سرشو بالا اورد.
به اقیانوس چشماش خیره شد و لب زد:
"دوستت دارم لو"لویی لبخندی روی لبش نشست. متقابلا گفت:
"منم دوستت دارم زی"زین سرشو به جای قبلیش برگردوند، یعنی روی شونه های لویی.
و سکوت کل فضای خونه رو اشغال کرد.
زین توی رویاهایی که برای آیندشون تصور میکرد غرق شد.
لویی اما.. توی تاریکیای که گذشته ش رو آلوده کرده بود فرو رفت.
پایان فلش بک
ESTÁS LEYENDO
Fool For You
Fanfic-اگه تو توی دردسر بیوفتی من جونمو به خطر میندازم تا نجاتت بدم. +خب تو واقعا احمقی. -آره من برای تو یه احمقم...