Zayn:
با تقه های مکرری که به در میخورد چشمام رو روی هم فشار دادم.من واقعا خسته بودم و به خواب بیشتری نیاز داشتم.
بالاخره مجبور شدم چشمام رو باز کنم و روی تخت بشینم.
یه نفر هنوز داشت به در میکوبید و چیزایی میگفت که قابل شنیدن نبود.
از روی تخت بلند شدم و همینطور که خمیازهای میکشیدم به سمت در رفتم.
به محض باز کردن در سوزشی روی گونم حس کردم و گوشم سوت کشید.
دستم رو روی صورتم گذاشتم و با بهت به شخصی که این کارو کرد نگاه کردم.
اسکات عوضی! اون چطور جرئت کرده بود که بزنه توی صورتم؟
خواستم یقشو بگیرم که با صدای آشنایی سر جام میخکوب شدم.
"زین"
لحن عصبانی و هشدار دهندش ترسناک بود.به سمتش برگشتم و وقتی چشمای آبیشو دیدم که از عصبانیت تیره شده بودند دست و پام رو گم کردم. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
"متاسفم"با همون لحن عصبانیش ولی با صدای آروم تری گفت:
"این اولین و آخرین باره که به خاطر بی نظمی و بی احترامیت تنبیه نمیشی"گفت و صدای قدم هاش رو شنیدم که دور میشد.
اون لویی من نبود.. اون چشما زیادی با من غریبه بودند.و این من رو تا سر حد مرگ میترسوند.
با صدای اسکات سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
"لباس هاتو بپوش و بیا برای تمرین"سرم رو تکون دادم و چشمی زیر لب گفتم.
در اتاق رو بستم. سر و وضعم رو درست کردم. آماده شدم و بیرون رفتم.~~~~~~~~~~~~~~~~
نزدیک به ظهر بود. چهار ساعت مداوم در حال ورزش بودم.
از همون لحظهی شروع اسکات مجبورم کرد که نیم ساعت بدوم و وقتی که از خستگی می ایستادم شروع میکرد به غر زدن. میگفت به ازای هر ثانیه ایستادن یه دقیقه به مدت زمان دویدنم اضافه میشه.
بعد از تموم شدنش هم بیشتر از یک ربع نذاشت استراحت کنم و مجبورم کرد تمرین های استقامتی رو انجام بدم.
تموم ماهیچه هام درد گرفته بود و اون اصلا درک نمیکرد چقدر اینا برام سخته.
بعد از تمومشدن تمرینا بهم نیم ساعت استراحت داد. از شدت خستگی و گرسنگی چشم هام سیاهی میرفت و روی زمین نشسته بودم.
حتی نمیتونستم برم آبی به سر و صورتم بزنم از شدت ضعفم.
"زین"
با صدای نایل تقریبا از جا پریدم چون انتظار نداشتم الان اینجا ببینمش."نایل؟ اینجا چیکار میکنی؟"
گفتم و با تعجب بهش خیره شدم."هیس استاد نباید بفهمه اومدم اینجا"
YOU ARE READING
Fool For You
Fanfiction-اگه تو توی دردسر بیوفتی من جونمو به خطر میندازم تا نجاتت بدم. +خب تو واقعا احمقی. -آره من برای تو یه احمقم...