زمان حال:
Writer:
زین با بهت به لویی نگاه گرد. لویی اما سرش رو پایین انداخت.
سکوت بود، شاید همه وارد یه خلسه شده بودند و هیچ درکی از اطرافشون نداشتند.
لویی سرشو بالا اورد و دستور شروع داد، به تک تک افراد شرکت کننده نگاه کرد جز زین.
و زین فقط منتظر بود تا نگاه لویی بهش بخوره تا بتونه با چشماش بهش التماس کنه.اتفاقی که افتاده بود رو باور نمیکرد.
با حرکت افراد به سمت هر کدوم از اتاق ها، متوجه شد که انگار همهی این ها واقعیه.میخواست به سمت لویی بره و فریاد بزنه:
"چرا داری این کارو باهام میکنی؟ تو بهم گفتی بهت اعتماد کنم! تو قول داده بودی مراقبمی.
این تاوان کدوم اشتباهمه؟ منو برای چی داری مجازات میکنی؟
ازم میخوای بین جون خودم و جون دوستم انتخاب کنم؟ میخوای اون پسری رو بکشم که وقتی تو نبودی همیشه بود؟"میخواست همهی اینارو تو صورت لویی فریاد بزنه. ولی بغضی که گریبانگیرش کرده بود بیش از حد تصور بزرگ بود.
با پیچیده شدن انگشتای نایل به دور مچ دستش، به سمتش برگشت.
متوجه شد فقط اون دو تا موندند.نایل به سمت اتاقی که مقرر شده بود برای مبارزه، حرکت کرد و زین رو به دنبال خودش کشید.
زین سعی کرد متوقفش کنه.
"بذار باهاش حرف بزنم. توروخدا بذار با لویی حرف بزنم. اون نمیذاره این اتفاق بیوفته. اون کمکمون میکنه."
صداش بخاطر بغضش میلرزید."اون هیچ کمکی بهت نمیکنه زین. اون فرشته ی نجاتت نیست. کی میخوای بفهمی؟"
نایل با خشم و ناراحتی کلماتشو توی صورت زین کوبید.کلماتی که شاید واقعیت داشتند ولی زین هیچوقت نمیتونست باورشون کنه. لویی معبود زین بود. مگه میشه آدم به معبودش شک کنه؟
قطرات اشک راهشون رو به صورت و گونه های زین باز کردند.
به محض ورود به اتاق، نایل در رو بست.
انگشتاشو بین موهاش کشید.
به اطراف اتاق نگاهی انداخت. به سمت سلاح ها رفت و یه چاقو رو برداشت.زین با بهت به حرکاتش نگاه میکرد و حتی نمیتونست قدم از قدم برداره.
نایل بهش نزدیک شد.
"نایل میخوای چیکار کنی؟"
مشخصا ترسیده بود.نه اون نمیتونست با نایل مبارزه کنه. اینو نمیخواست.
میخواست از این در بره بیرون و فرار کنه.
از همه چیز فرار کنه.
طوری فرار کنه و دور بشه که دیگه نه نایلی باشه، نه لویی، نه زینی، نه قتلی، نه خونی، نه جسدی و نه ترسی...اونقدری از همه چیز دور بشه که مجبور نباشه همهی این ها رو تحمل کنه.
انقدر ترسیده بود که صدای قلبش که خودش رو به دیواره ی سینش میکوبید شاید حتی به گوش لویی که بیرون اتاق ایستاده بود هم میرسید.
KAMU SEDANG MEMBACA
Fool For You
Fiksi Penggemar-اگه تو توی دردسر بیوفتی من جونمو به خطر میندازم تا نجاتت بدم. +خب تو واقعا احمقی. -آره من برای تو یه احمقم...