Part 7

27 6 14
                                    

Louis:

توی فضای جنگل آزادانه می‌دویدیم. هیچ مانعی نمی‌تونست جلومونو بگیره.

صدای خنده هامون کل اون جنگل رو برداشته بود. اون پسر جلو تر از من می‌دوید و کُری می‌خوند که همیشه توی دویدن ازش عقب می‌مونم.

"دیگه بسه من خسته شدم."
گفتم و همینطور که نفس نفس میزدم سرعتمو کم کردم.

"هی بیا فقط یکم دیگه مونده."

ناچارا دوباره دویدم تا بهش برسم. هوا داشت روشن تر میشد. درختای اطرافمون کمتر میشد و آسمون بیشتر خودشو به جلوه می‌ذاشت.

"بالاخره رسیدیم."

چشمامو از روی آسمون برداشتم و بهش خیره شدم. طوری که چشماش زیر نور خورشید می‌درخشید تحسین برانگیز بود.

"قشنگه نه؟"

"تو باعث قشنگیش میشی."

به لبخند بزرگی که روی لبش بود خیره شدم.
چیزی باعث نگرانیم شد.

"هی! ما الان روی یه صخره ایستادیم؟"

"اوهوم. خیلی ارتفاع داره. اون پایین رودخونست می‌بینیش؟"

"بیا اینطرف! انقد از لبه راه نرو."
با نگرانی غریدم.

"پرواز کردن اینجا واقعا حال میده ها."

"احمق نباش تئو بیا اینور"
جلو رفتم تا دستشو بگیرم ولی یه قدم عقب رفت و از پشت افتاد.

فریاد زدم:
"تئو"

از صدای بلند خودم از خواب پریدم.

"هی هی چیزی نیست. فقط یه کابوس لعنتی بود خب؟ نفس عمیق بکش"

دستمو روی قفسه‌ی سینم گذاشتم و فشار دادم. سعی کردم آروم نفس بکشم.

کم کم اتفاقات اطراف داشت برام واضح میشد. کسی که کنارم نشسته بود دستشو نوازش وار روی کمرم می‌کشید.

یه لیوان آب گرفت جلوم. سرمو بالا اوردم تا ببینم کیه.
هری..
چشماش رنگ نگرانی گرفته بود.

"اینجا چیکار میکنی؟"
با صدایی که احتمالا به خاطر فریادم توی خواب گرفته بود گفتم.

وقتی جوابی نداد ادامه دادم:
"نگو که صدامو شنیدی و نگران شدی چون اتاقت ازم دوره و غیر ممکنه از اون فاصله صدارو شنیده باشی."

"آم خب، یه کاری باهات داشتم پس نزدیک اینجا بودم."

"چه کاری این وقت شب؟"

"بیخیال لویی"

"فقط می‌خوام بفهمم چرا این وقت شب اینجایی!"
بدون شک عصبانیت و ناراحتیم از اون کابوس لعنتی رو داشتم سر تنها کسی که توی این اتاق بود خالی می‌کردم.

"من فقط خوابم نمی‌برد و فکر کردم می‌تونم امشب اینجا بمونم."

"اینجا بمونی؟"

Fool For YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora