part 2

38 8 7
                                    

Louis:
نفهمیدم چند ساعت همونطوری روی مبل خوابم برده بود که با صدایی که از آشپزخونه می‌اومد بیدار شدم.

به سمت آشپزخونه رفتم و توی چارچوب در ایستادم. به پسری که کنار گاز ایستاده بود و چیزی توی ماهیتابه سرخ می‌کرد خیره شدم.

خوشحال شدم از اینکه می‌دیدم تونسته خودشو بعد از دیشب جمع و جور کنه.

سلام کردم تا متوجه حضورم بشه.
برگشت سمتم و لبخند خجالت زده ای زد.

"سلام لو! صبحت بخیر، من بیدارت کردم؟"
به خاطر لحنش که سعی می‌کرد پشیمونی رو توش نشون بده لبخندی روی لبام نقش بست ولی بلافاصله یادم افتاد کارای مهم تری داریم.

"بیا بشین باید باهات صحبت کنم." کمی جدی گفتم و انگار نگران شد ولی گفت:
"صبر کن صبحونه رو بیارم. سرم گرم درست کردن ناهار شد و یادم رفت صبحونه اماده کنم"

گفتم: "صبحونه نمی‌خورم. گفتم بشین میخوام باهات حرف بزنم."

"باشه لو چرا انقد عصبانی ای"

نشست و با نگرانی ای که حالا از چشماش و حرکات بدنش مشخص بود بهم خیره شد.

"ماموریت جدید داریم. دو نفرن. نمیتونم تنها از پسشون بر بیام پس خودتو آماده کن."

زین با صدای آرومی گفت: "دوباره؟!"

"خودتو برا شب آماده کن"
بلند شدم تا برم بیرون که دستم رو گرفت.

"لویی بابت حرفای سر صبحم متاسفم واقعا منظوری نداشتم. میدونم تو چه شرایطی بودی.. من حق نداشتم اونطوری باهات حرف بزنم."

"مشکلی نیست نگران نباش.. ما خوبیم عزیزم"
بعد تموم شدن جملم دستمو روی دستش گذاشتم و کمی فشار دادم که مطمئن تر بشه. از جام بلند شدم و از آشپزخونه خارج شدم.

وارد اتاقم شدم و با دیدن خودم توی آینه یادم افتاد هنوز خودمو تمیز نکردم. با همون لباسا و سر و وضع خونی روی مبل خوابیده بودم.. لباس و حوله ی تمیز برداشتم و وارد حمام شدم.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~

شب:

چاقو رو به طرف زین گرفتم. قلبش طوری تند میزد که از فاصله ای که ازش داشتم هم صداشو می‌شنیدم.

"بگیرش" گفتم و چاقو رو جلوی چشماش تکون دادم تا حواسش بهم جمع بشه.

"من هنوز متوجه نشدم که ما چرا باید اون آدما رو بکشیم"

-نیازی نیست ما چیزی بدونیم زین! ما فقط کاریو که بهمون گفته میشه انجام میدیم.

+لطفا لویی.. لطفا بهم بگو با چه آدمایی طرفیم که مجبوریم هرکاری گفتن بکنیم.

-یه روز بهت میگم.

+الان میخوام بدونم.

-الان وقتش نیس ماموریت داریم.
با کلافگی نگاهش کردم.

Fool For YouWhere stories live. Discover now