Louis:
بعد از اینکه تموم شد به سمتم اومد و لباشو روی لبام گذاشت، صدای ضربان محکم قلبش گوشامو پر کرد.اجازه دادم کمی آروم تر بشه و دستمو گذاشتم روی شونش، خواستم ازش فاصله بگیرم که دستای خونیشو روی گونه هام گذاشت و لباشو محکم تر روی لبام فشار داد.
وقتی حس کردم حالا ضربان قلبش به حالت نرمال برگشته از خودم جداش کردم.
تمام مدت چشماش بسته بود و وقتی ازم جدا شد چشماشو باز کرد. متوجه شدم که توی چشماش اشک جمع شد.
وقتی چشماش و مژه های بلندش که نمدار شده بود رو دیدم محکم بغلش کردم و گفتم :
"زیاد وقت نداریم پسر ممکنه کسی ببینتمون"سرشو تکون دادو به سمت ماشین رفت.
برگشتم به عقب و یه نگاهی به جنازه انداختم.
بنظر سنگین وزن میومد ولی چاره ای نبود.
مجبور بودم خودم تنهایی بزارمش توی ماشین.
چند بار قبل که از زین خواسته بودم کمکم کنه، وقتی سر جسدو میگرفت حالت تهوع بهش دست میداد و نمیتونست ادامه بده.با هر سختی ای بود بالاخره انداختمش روی کولم و به سمت ماشین رفتم.
زین در صندوق عقب ماشین رو باز کرد و من جسدو توش جا دادم.
یه نگاهی به زین انداختم که به اون جسد خیره شده بود.
در صندوق عقب رو بستم و دست زین رو گرفتم و توی ماشین نشوندمش.باید یه فکری به حال این روحیه اش میکردم.
بعد از نیم ساعت رانندگی به خونه رسیدیم.
جایی که باید کارمونو تموم میکردیم.
در واقع کارمو تموم میکردم چون زین محال بود به اون جنازه دست بزنه.پیاده شد و در پارکینگو باز کرد. وقتی ماشین رو پارک کردم در پارکینگو بست و به سمتم اومد.
"الان چی؟ وقت داریم؟" باصدایی که کمی میلرزید گفت.
-زین!
وقتی داشت به سمتم می اومد حرفمو ادامه ندادم و بغلش کردم. حس کردم داره میلزره. خواستم چیزی بگم که خودش زودتر شروع کرد:
"میشه کار امشبتو فردا صبح انجام بدی؟"
-میدونی که نمیشه
+خواهش میکنم
-نه زین! تا صبح بوی گندش کل خونه رو بر میداره
+آخه.. من.. میترسم.. و دلم برات تنگ شده...
-پس چطوره بهم کمک کنی تا سریع تر تموم بشه؟
سریع دستاشو باز کرد و با بهت ازم جدا شد
+ن- نه نمیتونم
-بس کن زین چیزی نیست
+چطور همچین حرفی میزنی؟ من میگم میترسم تو میگی بیا باهم جنازه رو تیکه تیکه کنیم؟
-فشار زیادی رومه زین باید یکم باهام راه بیای!چند قدم عقب رفت و دستشو به دیوار تکیه داد.
حس کردم داره سرش گیج میره پس سریع رفتم سمتش و دستمو روی پهلوهاش نگه داشتم.
خودشو توی بغلم انداخت و دستشو روی شونم گذاشت. سرشو به گردنم تکیه داد.
YOU ARE READING
Fool For You
Fanfiction-اگه تو توی دردسر بیوفتی من جونمو به خطر میندازم تا نجاتت بدم. +خب تو واقعا احمقی. -آره من برای تو یه احمقم...