part 29

216 42 42
                                    

سوء تفاهم

امیلی روی تخت نشسته بود و به گوشه ای خیره شده بود

اتفاقاتی که توی این چند روز اخیر از سر گذرونده بود، مدام جلوی چشماش می اومدن و به فکر فرو می بردنش

اون الان غذا خورده بود و سیر شده بود اما آلیس چی؟؟؟

اصلا زنده بود؟؟

تا الان حتما یکی بهش غذا داده مگه نه؟؟

در باز شد و معلمش وارد اتاق شد

درحالی که داشت لبه تخت می نشست لبخند کمرنگی بهش زد: بهتری عزیزم؟؟

امیلی سرش رو بالا و پایین کرد

رزان گونه اش رو کوتاه نوازش کرد و گفت: بازهم میگم. اگه اینجا تنهایی راحت نیستی می تونی کنار من بخوابی

امیلی سرش رو به چپ و راست تکون داد: نه ممنون خانم. من واقعا همینجا راحتم

اتاقی که داخلش بودن یک اتاق اضافه بود که یک جورایی حکم انباری رو داشت چون داخلش به جز چند تا خرت و پرت و یک تخت یک نفره چیز دیگه ای نبود

رزان اول به امیلی پیشنهاد کرد که توی اتاق خودش و کنار خودش بخوابه اما خب امیلی قبول نکرد

هرچی نباشه دلش نمی خواست مزاحم زوج شیرینی که صاحب اینجا بودن بشه...

و خب اتاقی که داخلش بود هم خیلی بد نبود

درسته که فقط وسایل های اضافه داخلش بودن اما تمیز و مرتب بود و کاملا قابلیت این رو داشت که بتونی یکی دو شب رو داخلش سر کنی

یکی دو شب...

اصلا تا الان به اینش فکر نکرده بود...

یعنی نتونسته بود فکر کنه!

تا کی قرار بود اینجا توی این خونه باشه، غذای درست بخوره، احساس امنیت کنه و افراد داخل خونه باهاش مثل یک انسان رفتار کنن؟

نمی تونست تا ابد اینجا بمونه مگه نه؟؟

حتی اگه خودش می خواست هم قطعا خانم معلم و دوست دخترش قبول نمی کردند...

باید یک دختر فراری می شد؟؟

باید بیخیال آلیس می شد و فقط برای همیشه از اون خونه نحس فرار می کرد؟؟

- پس من دیگه میرم تا بخوابم. چیزی لازم نداری عزیزم؟؟

صدای مهربون معلمش از فکر بیرون کشیدش

بی توجه به سوالی که ازش پرسیده شده بود گفت: خانم معلم... به نظرتون از این به بعد چی میشه؟؟

افکارش انقدر زیاد شده بود که اگه به زبون نمیاوردشون ممکن بود مغزش منفجر بشه

با صداش آروم و پر از نگرانیش ادامه داد: اگه دوباره برگردم خونه بابام منو میکشه. اگه برنگردم هم جای دیگه ای رو برای رفتن ندارم...

punishment (jenlisa)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora