کتابی که درحال مطالعه بود رو کنار زد و نگاهی به ساعت داخل اتاق بود انداخت، زمان ناهار بود و باید به سالن غذا خوری میرفت.
بدون برداشتن چیز اضافی از اتاق خارج شد و به سمت پله ها حرکت کرد.
مطمئن بود قراره با جئون برخورد داشته باشه، پس سعی کرد اون نقشه هایی که خیلی وقت بود بخاطر مشغله هاش درحال خاک خوردن بودن رو برای خودش یادآوری کنه و سر میز ناهارخوری، قبل از ورود جئون با بقیه هم درمیون میگذاشت.از چارچوب درگذشت و وارد سالن غذاری شد، و یه راست سمت میزی که نزدیک میز جئون بود رفت و جا گرفت.
اولین نفر خودش بود که وارد سالن شده بود و باید منتظر میموند تا بقیه هم بیام، یا اینکه میرفت و پسراش و دوتا آلفای خودسرش رو برای ناهارخوردن صدا میزد
همین ک نمیخیز شد تا از میز فاصله بگیره، قد و قامت هر پنج نفرشون توی چارچوب قرار گرفت و با هرقدمی که بر میداشنم، اندام هاشون به چشمش بزرگ تر بزرگ تر میشد.
صداشو صاف کرد و همونطور که به نشستن بقیه خیره شده بود گفت"اومدین؟ میخواستم بیام صداتون بزنم"
لوهان روی لب های آپاش خم شد و بوسه کوتاهی روی اون پفکی ها زد و عقب کشید"اومدیم فدات شم "
جیمین نگاهشو روی لیام چرخوند با دیدن نگاه اخم آلودش، روی پسر تخس و حسودی خم شد و قبل از اینکه ناراحتی کاملا چشم های پسرشو پر کنه بوسه بر لب هاش زد
_پسرک من وقتی اخم میکنه زشت میشه
_خودت زشتی پارک
نیشگون نسبتا آرومی از بازوش گرفت و با ابروهای بالا رفته به صورت پسرش خیره شد.
_ببرمت تنبیهت کنم پسره بد؟ آپا به این قشنگی داری
لیام بوس هوایی برای آپاش فرستاد و سمت میز برگشت تا غذاشو بخوره، از مدرسه اومده بودن و خستگی و گشنگی انرژی براشون نذاشته بود.
.
.
.چشم چرخوند تا امگا رو پیدا کنه، امروز، فردا بود اون چشم زمردی رو به تخت بکشونه.
نگاهی به پدربزرگش که با اخم به امگاش و دوتا پسراش خیره بود انداخت، نگاه پدربزرگش رو که روی امگاش نشسته بود رو دوست نداشت، حس خوبی بهش منتقل نمیکرد و جونگکوک معتقد بود نباید حس ششمش رو دست کم بگیره.
_پنج روز دیگه تعطیلات شروع میشه.
خب...! جواب داد، نگاه ها روی خودش نشست و منتظر ادامه حرفش بودن.
_برای تعطیلات قراره بریم مسافرت و از این فضای متشنج بیرون بیایم
جیمین زودتر از بقیه مخالفتش رو اعلام کرد "من نمیتونم بیام، بعداز دوهفته برگشتم سرکار، و ظاهر قشنگی نداره دوباره برای خوشگذرونی به بیمارستان نرم"
_من با رئیس بیمارستان صحبت میکنم، مطمئنن درک میکنه، نیاز به هواخوری داری
_شما با بچه ها برید، من نمیتونم بیام و کلی جراحی عقب افتاده دارم
جونگکوک اخمی کرد و نگاهشو به تهیونگ داد.
_جیمین بعدا صحبت میکنیم باشه؟
تهیونگ عاقل تر بود و تصمیم گرفت این مشکل رو بین خودشون حل کنن، نه جلوی بقیه.
جئون که تا اون لحظه ساکت بود، به حرف اومد.
_خوش بگذره
و میز رو ترک کرد.
.
.
.
.
.
.
های بیبی هام❤️🔥
چطورید خوشگل، موشگلای من؟پارت کوتاهه؟ چون قهرم🤲🏻 البته شما باید قهر کنید، ولی چون من دستمو پیش میگیرم پس نیوفتم، برا همون بهتره قبول کنید من زودتر قهر کردم. 💪🏻🍭
خب کامنت و ووت فراموش نکنید، موچ بهتون بابای💥🔥

ESTÁS LEYENDO
ᴅɪꜱᴛᴀɴᴄᴇ
Fanficسال ها استوار و قوی زندگی کرد تا دوتا توله آلفاش احساس نداشتن والد آلفا رو تجربه نکنند. اما.. اونا نیاز به والد آلفا دارن.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کاپل: ویمینکوک ژانر: عاشقانه.. اسمات...