احساسی رو که دارم می شناسم؛ اما با وجود این اخلاقت تصمیم گرفتم سکوت کنم!
"جئون جونگ کوک"
"کره شمالی، پیونگ یانگ"
جیمین در حالی که توی راه رو قدم بر می داشت به این فکر می کرد که باید به جونگ کوک پیام بده.
وقتی از پشت کمرش لمس شد از حال و هوای خودش بیرون اومد و از جا پرید با دیدن یونگی دست روی قلبش گذاشت.
_چیه؟ چرا این جوری می کنی؟ نمیگی سکته می کنم؟
یونگی نیشخندی زد.
_بیا اتاقم
جیمین توی گلو خندید.
_چرا فکر کردی قبول می کنم؟ تو چه قدر پررویی مین یونگی!
با چشم های همیشه خمارش به یونگی خیره شد، مرد مقابلش همون کسی بود که همیشه می خواست.
مو هاش تا گردنش بلند بودن و چشم های ریز اما تیزی داشت، زخم کمرنگی روی چشم راستش قرار داشت و لب های قلوه ایش جذابیتش رو بیشتر می کرد.
یونگی مچ ظریف جیمین رو گرفت و دنبال خودش کشید.
_تو زبون خوش حالیت نمیشه باید با زور پیش برم!
جیمین در حالی که تقلا می کرد گفت:
_از دست تو یونگی، چیه؟ چی می خوای؟
یونگی در اتاق رو باز کرد و جیمین رو روی تخت هول داد.
_می خوام ببرمت!
جیمین کلافه دست توی موهاش کشید.
_یونگی؟!
چند بار بهت بگم نمی تونم بیام
یونگی توی صورت جیمین خم شد و فکش رو محکم گرفت.
_پس می مونم تا وقتی که بتونی باهام بیای!
سرش رو توی گردن جیمین برد و تند تند به پوست سفید و نرمش بوسه زد، جیمین ناله ای کرد و مو های یونگی رو بهم ریخت.
_یو... یونگ... یونگی!
یونگی دست از بوسیدن جیمین برداشت، بدون سر بالا آوردن منتظر موند تا حرف بزنه.
_من باید برم سئول وقتی برگشتم باهات صحبت می کنم
_سئول؟ چرا؟
جیمین در حالی که نفس های گرم یونگی سینه اش رو می سوزوند گفت:
_جونگ کوک اونجاست، به خاطر بابا توی مخمصه افتاده
یونگی از روی جیمین بلند شد.
_هوم، چند روزه دارم به این فکر می کنم چرا اون داداش دندون خرگوشیت رو نمی بینم!
جیمین می دونست یونگی به همین راحتی ها کوتاه نمیاد، دو سال پیش در حالی که بعد از اصرار های زیاد به توکیو سفر کرده بود تو یکی از کلاب های معروف با یونگی آشنا شد.
اون شب به قدری شیطنت کرده بود که سر آخر توجه یونگی بهش جلب شد، وقتی بیشتر با هم آشنا شدن جیمین متوجه شد یونگی یکی از اعضای اصلی یاکوزای ژاپنِ.
بین دو راهی خواستن و نخواستن گیر کرده بود و تصمیمی که گرفت این بود که برگرده پیونگ یانگ و با احساسات و خودش کنار بیاد.
یک هفته بیشتر طول نکشید که پیگیری های یونگی شروع شده بود و جیمین پسش می زد.
می ترسید از این که عشقش رو اعتراف کنه، می خواست یونگی رو برای خودش نگه داره جوری که همیشه دنبالش باشه؛ اما فکر نمی کرد بعد دو سال یونگی تصمیم بگیره و جدی جدی سراغش بیاد."کره جنوبی، سئول"
هوسوک و جونگ کوک در حالی که توی پارک نزدیک کلاب نشسته بودن به محیط تاریک پارک نگاه می کردن، جونگ کوک سکوت رو شکست.
_چرا این کار رو کرد؟
هوسوک که هیچ برداشتی از رفتار های تهیونگ نداشت گفت:
_نمی دونم!
جونگ کوک با پشت دست خونی که از لبش چکه می کرد رو پاک کرد.
_بهتره بر گردیم
به سمت ماشین راه افتادن، جونگ کوک سرش رو به شیشه ی سرد و بخار کرده ی ماشین تکیه داد.
ناخداگاه به این فکر می کرد که بوسه ی تهیونگ شیرین؛ اما خشن بود.
با قدرت مک می زد ولی مالکانه گاز می گرفت، با به یاد آوردن لحظات بوسه تنش داغ شد کلافه دستی به صورتش کشید.
وقتی به کاخ رسیدن خانم هان به استقبالشون اومد.
_خوش اومدید خواستم اطلاع بدم فردا ملکه کیم تشریف میارن!
هوسوک تشکر کرد و جونگ کوک آروم ازش پرسید.
_مگه کجا بوده؟
هوسوک شونه ای بالا انداخت.
_نمی دونم وقتی شوهرش فوت کرده حتما آزاد شده برای خودش مستقل می تونه هر جایی بره
جونگ کوک به هوسوک شب بخیر گفت و داخل اتاق خودش رفت، کاش بیشتر الکل می خورد تا حداقل مستی همه چیز رو از خاطرش می برد با دیدن نوتیف پیام از طرف تهیونگ گوشیش رو باز کرد باز هم طبق روال این چند روز به جیمین پیام داده بود ولی این بار احوال پرسی نکرده بود.
_احساس گناه می کنم...
جونگ کوک با غم نوشت.
_اون چیزی که در نظر تو گناهه، در خیال معبود رواست!
چند لحظه بعد پیام اومد.
_ولی من نمی خوام در نظر تو گناهکار باشم
جونگ کوک تلخ خندید و نوشت.
_من خدا نیستم که تو رو گناهکار بدونم؛ اما... به کسی بی دلیل زخم نزن!
_تو می دونی از چی حرف می زنم؟
جونگ کوک برای حس عجیبی که داشت اشک ریخت و نوشت.
_نه نمی دونم اما خوب می دونم آدم ها شوخی شوخی به گنجشک ها سنگ میزنن گنجشک ها جدی جدی می میرن
آدم ها ناخواسته زخم میزنن ولی قلب جدی می شکنه
تو از عصبانیت شاید هم سرگرمی کاری رو انجام میدی ولی یه دل...
ادامه رو ننوشت و ارسال کرد گوشی رو کنارش گذاشت و به سقف خیره شد زیر لب زمزمه کرد.
_ولی یه دل وابسته میشه...
تا حوالی سه صبح بیدار بود، کلافه از بیخوابی سویشرتی پوشید و از کاخ بیرون رفت روی به روی دریاچه روی نیمکت مشکی و آهنی نشست.
_سردتون نیست؟
جونگ کوک با دیدن مرد غریبه ای گفت:
_نه... شما؟
_پزشک کاخ هستم
جونگ کوک به کنارش اشاره کرد.
_بفرمایید بشینید!
_ممنونم یانگ هستم!
جونگ کوک دو تا آرنجش رو روی زانوهاش قرار داده بود و به تاریکی بی نهایت نگاه می کرد.
_شما یادتون نیست اما من دیشب معاینه تون کردم بیماری خاصی دارید؟
_نه، شما رو تهیونگ فرستاده؟
آقای یانگ لبخندی زد.
_نه من رو جناب کیم نفرستادن، دیشب حالتون خوب نبود امشب هم به بیمار به نظر می رسید
_چیزی نیست دکتر من یه فوبیای کهنه دارم...
_می تونید با من صحبت کنید من به کسی نمیگم حتی جناب کیم!
جونگ کوک به آقای یانگ نگاه کرد.
_من فقط... از دریا می ترسم از هر موجود دریایی هم متنفرم! اما الان... قلبم خیلی درد می کنه
_می تونم نبضتون رو چک کنم؟
جونگ کوک دستش رو جلو برد و دکتر با دقت نبضش رو اندازه گرفت.
_اگر خیلی درد دارید همین الان باید چکاپ بشید
_نه دردش اون جوری نیست فقط انگار می خواد از سینه ام بزنه بیرون و دیوونه بازی در بیاره
دکتر که تازه متوجه ی منظور جونگ کوک شده بود گفت:
_پس چرا چنین اجازه ای بهش نمی دید؟
_نمی دونم، نمی تونم، شاید هم می ترسم!مین یونگی
یکی از عضو های مهم یاکوزای ژاپن
بیست و هشت ساله____
سلام عزیزان، در مورد پارتگزاری باید بگم تا جایی که می تونم هر روز پارت میذارم که شرمنده ی شما عزیزان نشم.🍒💗
YOU ARE READING
"ساکورا"𝚂𝙰𝙺𝚄𝚁𝙰
Fanfiction_من شبیه پلیکانم گوشت تنم رو می کنم بهت میدم بخوری اما تو از درد من حرف نمیزنی از کسی که چشماش به خاطرت غمگین بوده داستان میگی! "جئون جونگ کوک" ساکورا روایت عشق شاهزاده ی کره شمالی جئون جونگ کوک به پادشاه کره ی جنوبی کیم تهیونگ هست که به اجبار ازدوا...