چپتر چهارم

488 90 3
                                    

دنیای آدم ها شبیه مداد رنگی هاست، گاهی تیره، گاهی روشن، گاهی هم تار اما من اون مداد سفیدم که چوب پاکیم رو می خورم و همیشه تنهام!

"جئون جونگ کوک"

جونگ کوک عقب رفت با لحن عصبی گفت:
_اون وقت چی باعث شده فکر کنی می تونی جیمین رو پیش خودت حبس کنی؟ فکر می کنی داداش من رو بهتر از من می شناسی؟ جیمین شبیه یه گل سرخ طلسم شده است هر کسی رو مجذوب خودش می کنه...
آدمای قدرتمند تری نسبت به تو هستن که جیمین می تونه باهاشون ارتباط برقرار کنه و نیاز نباشه به تو نگاه کنه
تهیونگ اخم کرد، پسرک مقابلش داشت گستاخانه بهش توهین می کرد.
_من همین الانش هم دارم به تو و برادرت لطف می کنم می تونستم به زور یکی تون رو اینجا نگه دارم و یه زن هم واسه خودم بگیرم اما فکر کردی که شما و کشورتون توی چه دردسر بزرگی هستید؟
مقابلت یه پادشاه ایستاده! کسی که همین الان دستور بده سرت رو میزنن و دست پدرت هم به جایی بند نیست... برای من از قدرت باقی کشور ها حرف میزنی؟ بهت یاد ندادن ارتش کدوم کشور حرف اول رو توی دنیا میزنه؟
جونگ کوک برای اولین بار توی زندگیش عصبانی شد داد کشید.
_مطمئن باش هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم تا جیمین تو رو رد کنه، اون وقت جرئت نمی کنی به هر کسی به عنوان کالا نگاه کنی
کلاهش رو از سرش در آورد و روی زمین کوبید، به سرعت از کنار تهیونگ گذشت.
تهیونگ کلافه دستی بین مو های لختش کشید و به محافظ ها اشاره کرد.
_برید دنبالش
_چشم قربان

جیمین در حالی که روی تخت جونگ کوک دراز کشیده بود، آلبالو های ترش رو توی دهانش میذاشت و با موبایلش کار می کرد.
جونگ کوک طبق یک هفته ی گذشته توی اتاق مشغول نقاشی کشیدن بود، از وقتی تهیونگ رو تهدید کرده بود خودش هم از توی اتاق بیرون نرفته بود.
حتی برای سرو ناهار و شام هم حاضر نمی شد، برعکس جونگ کوک جیمین این هفته تا تونسته بود سر خودش رو با تهیونگ گرم کرده بود هر تفریحی که می تونست انجام بده رو با تهیونگ امتحان کرده بود گوشیش رو کنار گذاشت و رو به جونگ کوک گفت:
_نپوسیدی توی این اتاق؟
_نه، کاش این یه ماه می گذشت و بر می گشتیم خونه
جیمین به تاج تخت تکیه داد.
_نه من تازه خوشم اومده، تهیونگ هر چی بخوام رو واسه ام فراهم می کنه فکر کنم ازم خوشش اومده
جونگ کوک برای لحظه ای دست از رنگ کردن بوم مقابلش برداشت.
_با احساساتش بازی نکن جیمین!
_من با احساسات کسی بازی نمی کنم جونگ کوک!
جونگ کوک با یادآوری حرف های تهیونگ زمزمه کرد.
_آدم ها عروسک خیمه شب بازی ما نیستن جیمین، یه آدم برای یه بار تمام احساسات و توانایی هاش رو برای یه نفر وسط میزاره...
جیمین از روی تخت بلند شد.
_دونسنگ عزیزم آدم باید یه جا هایی بی رحم باشه ما نمی تونیم قلب همه کسایی که دوستمون دارن رو نشکنیم... و فکر کنم کیم تهیونگ تا الان این سوال رو از خودش نپرسیده که من به کسی احساس دارم یا نه؟!
جونگ کوک با این حرف قلموش رو کنار گذاشت یه پارادوکس درونش به وجود اومد، شاد از این که جیمین هیچ احساسی به تهیونگ نداشت و غمگین بود از این که تهیونگ با یک نگاه دلباخته ی جیمین شده بود.
اما خودش نمی فهمید برای چی باید ناراحت تهیونگ شده باشه؟! به خاطر احساسات پاک اون مرد یا جنگی که قرار بود بین دو کشور ایجاد بشه؟! خودش هم نمی دونست.
_بهش بگو...
جیمین جلوی آینه ایستاد.
_زوده، چند روز پیش با پدر صحبت می کردم بهش گفتم تا وقتی که یه راهی پیدا کنه من تهیونگ رو معطل می کنم...
جونگ کوک بلند شد ایستاد و مو های فرفریش رو چنگ زد.
_تو داری بهش خیانت می کنی جیمین! تو فهمیدی دوستت داره، هرز گشتن فقط خیانت نیست تو کسی رو که بهت دل بسته توی امید و آرزوی محال گذاشتی این یعنی خیانت محض!
جیمین سمت در رفت و پوزخندی زد.
_تو چرا این قدر نگرانشی؟! مگه نمی خوای از این جا بریم پس بسپارش به من! به خاطر همین ساده و احمق بودنت کسی دوست نداره
یه هفته توی این اتاق موندی مغزت خاموش شده از تهیونگ می خوام یه سفر واسه مون جور کنه
بدون اتلاف وقت اتاق رو ترک کرد، جونگ کوک کلافه توی اتاق مشغول راه رفتن شد.
بدون در زدن وارد اتاق هوسوک شد اما هوسوک داخل اتاق نبود، می خواست داخل اتاقش بره که با دیدن جین ایستاد و سرش رو به نشونه ی احترام خم کرد.
_ندیده بودمت اینجا تازه اومدی؟
جونگ کوک ابرویی بالا انداخت.
_جئون جونگ کوک هستم هفته ی پیش سر میز همدیگه رو ملاقات کردیم
جین دستی به صورتش کشید.
_کیم هستم خوشبختم از دیدمتون... برای چی اومده بودم اینجا؟!
جین ادامه ی جمله اش رو از خودش پرسید، جونگ کوک با به یاد آوردن حرف هوسوک گفت:
_دوست دارید با هم قدم بزنیم؟
جین لبخند به لب پرسید.
_میشه به نرگسی ها هم سر بزنیم؟
جونگ کوک که توی این هفته زمان زیادی رو برای دیدن فضای رو به رویی کاخ از بالکن گذاشته بود گفت:
_نرگسی های دور دریاچه؟! حتما
تا رسیدن به دریاچه جین حدود سه بار از جونگ کوک پرسید."کیه و اونجا چی کار می کنه؟" جونگ کوک هر بار واسه اش تکرار می کرد که کیه و از کجا اومده.
وقتی به دریاچه رسیدن نسیم خنکی وزید که جونگ کوک لبخندی زد جین با دیدن گل های نرگسی خندید.
_این گل ها خیلی خوش بو ان!
جین قدم زنان به سمت گلها رفت، جونگ کوک هم جلو رفت.
_می خوای واسه ات بچینم؟
_خودم می چینم
جین سمت گلها دست دراز کرد که صدای فریاد تهیونگ باعث شد هر دو از جا بپرن.
_جین!
جونگ کوک به تهیونگ که داشت با سرعت نزدیک می شد نگاه کرد، تهیونگ سریع دست جین رو گرفت و از کنار دریاچه عقب روندش.
_چی کار می کنی؟ مگه نمی دونی به نرگسی حساسیت داره؟
جونگ کوک شوکه از فریاد تهیونگ عقب رفت با لکنت گفت:
_خو... خودش گفت... بریم... در... دریاچه
تهیونگ دستی بین موهاش فرو کرد.
_خودش بگه، اون آلزایمر داره احمق!
تهیونگ دست جین رو گرفت با نگاه پر اخم و لحن تندی گفت:
_از برادرم دور بمون!

"ساکورا"𝚂𝙰𝙺𝚄𝚁𝙰Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin