من حتی موقعی که به فکر چیزی نبودم مراقب قلب تو بودم!
"جئون جونگ کوک"
هوسوک که تازه از ماشین پیاده شده بود دنبال جونگ کوک دوید.
_کوک... کوکی خوبی؟
جونگ کوک به زور لب زد.
_خوبم!
هوسوک دستش رو گرفت عصبی گفت:
_بیخیال این مرتیکه ی روانی شو، محل هم بهش نده از موقعی که اومدیم به ریز رو مخت راه رفته
جونگ کوک دستی به صورتش کشید.
_تقصیر منه که به خاطر بابا می ترسم و چیزی نمیگم، جیمین که عین خیالش هم نیست
_همه چیز درست میشه
جونگ کوک زیر لب غر زد.
_می خوام درست نشه
هوسوک و جونگ کوک زود تر به ویلا برگشتن، جونگ کوک از فضای ویلا لذت می برد بوته های گل رز توی باغچه غنچه داده بودن و باز شده بودن.
جونگ کوک گلبرگ های لطیفشون رو نوازش می کرد، نامجون کتاب به دست با پیراهن و شلوار غیر رسمی توی حیاط اومد.
_نامجون شی!
نامجون احترام گذاشت.
_جونگ کوک شی!
جونگ کوک لبخندی زد.
_بیخیال. من رو جونگ کوک، کوک، کوکی صدا کنید...
نامجون سری تکون داد، جونگ کوک نگاهش رو به غنچه ی گل رز سفید داد.
_فکر نمی کردم شما و جین شی هم ما رو توی این سفر همراهی کنید
نامجون دستهاش رو پشت کمرش قفل کرد.
_تهیونگ خیلی به جین وابسته است، هر جا بره جین هم با خودش می بره
جونگ کوک پشت چشمش رو مالید.
_به خاطر همین آخرین بار سر من داد و بیداد کرد؟!
نامجون به نیم رخ پسر خیره شد.
_جین همه چیزش رو از دست داده، اون حتی منی که عاشقشم رو یادش نمیاد تهیونگ فکر می کنه چون جین آلزایمر زودرس گرفته جا و مقامش رو تصاحب کرده... من بار ها باهاش صحبت کردم گفتم که جین از قبل هم علاقه ای به سلطنت نداشت
جونگ کوک از چیز هایی که شنیده بود بیشتر ناراحت شد زمزمه کرد.
_جین شما رو یادش نیست؟ به چه امیدی به دوست داشتن ادامه میدی؟
نامجون نفسی گرفت و لبخندی زد.
_عشق دلیل نمی خواد...
نامجون قدم زنان به سمت تابی که اونجا وجود داشت رفت و جونگ کوک با شنیدن صدای در ویلا به سمت اتاقش پا تند کرد.
ده دقیقه بعد جیمین خنده رو وارد اتاق شد و به جونگ کوک گفت:
_کجا رفتی تو؟ اصلا میگی یه هیونگی هم داری؟
جونگ کوک دستکش های بوکسش رو پوشید.
_هیونگم به فکر عشق و حاله نخواستم ضد حال بهش بزنم
با صدای نوتیف گوشی جیمین صحبتشون برای چند لحظه متوقف شد، جونگ کوک زیر چشمی به جیمین نگاه می کرد که کم کم لبخندش داشت کش می اومد.
_بیا که هیونگت کیم تهیونگ رو مجنون خودش کرده!
گوشی رو مقابل چشم های جونگ کوک گرفت، جونگ کوک با دیدن پیامی از طرف تهیونگ اخم کرد.
_دستت رو بوسیدم و لبهام هنوز بی قراره لمس دوباره ی اون پوست ظریف و نوزاد گونه اته!
جیمین گوشی رو روی تخت انداخت و شونه های جونگ کوک رو فشار داد.
_میشه تو به جای من یه چیزی واسه اش بنویسی؟
_نه!
جیمین با شنیدن جواب جونگ کوک نق زد.
_چرا؟ تو که می دونی من نه ادبیاتم خوبه نه می تونم شبیه تو و تهیونگ شبیه شاهزاده ها رفتار کنم این بار رو تو جوابش رو بده دفعه ی بعد از هوسوک کمک می گیریم
جونگ کوک کلافه سری تکون داد، جیمین از اتاق بیرون رفت و جونگ کوک دستکش ها رو از دستش در آورد و روی تخت ولو شد.
گوشی جیمین رو برداشت و نگاهی به پیام تهیونگ انداخت.
_مرتیکه ی... پوف... اخماش واسه منه
گوشی رو توی دستش تاب داد.
_دوست داشتن متقابل ضرورته ولی متاسفانه کافی نیست! پس بیا قبل از عاشقی من تو رو بلد بشم، بخندونمت، مرهم زخمات بشم و عطر تنت رو بشناسم
پیام رو ارسال کرد که بلافاصله تهیونگ پیام داد.
_توی چت نرم تری مارشمالو!
جونگ کوک پوزخندی زد و گوشی رو کنار گذاشت، وقتی هوسوک ناگهانی وارد اتاق شد از جا پرید دست روی قلبش گذاشت.
_چیه؟ چرا اینطوری می کنی؟
_جئون بزرگ تماس گرفت گفته از ژاپن مهمون دارن!
جونگ کوک سیخ نشست.
_نه...
هوسوک کلافه توی اتاق قدم برداشت.
_چی نه؟ جیمین باید هر چی زود تر برگرده پیونگ یانگ وگرنه یونگی بد دردسری درست می کنه
_با هم بر می گردیم
هوسوک از سادگی جونگ کوک غمگین خندید.
_فکر کردی پدرت قبول می کنه؟ برای این که منافع کشور به نظر نیفته تو باید بمونی
جونگ کوک از روی تخت بلند شد با استرس گفت:
_من... من نمی تونم اینجا بمونم خودت که می دونی تهیونگ از من خوشش نمیاد
هوسوک صورت جونگ کوک رو قاب گرفت.
_می دونم اما این رو چطوری به پدرت بگیم؟
_به جیمین گفتی؟
_اره گفت الان میاد پیشمون
چند لحظه بعد در باز شد و جیمین در حالی که لباس خواب ساتن سفید به تن داشت وارد اتاق شد چهره اش بهم ریخته و کلافه بود.
_باید چی کار کنیم؟
جیمین پرسید هوسوک جواب داد.
_جئون بزرگ گفت چون تو خیلی رفتی ژاپن و آشنایی داری با این خاندان خودت رو برسونی پایتخت جونگ کوک بمونه اینجا تا وقتی تو بر می گردی
جیمین دست به سینه زد.
_این رو چطوری به تهیونگ بگم؟
هوسوک فکری کرد.
_بگو مادر حالش بد شده باید برگردی ولی جونگ کوک تا موقعی که دوباره تو بیای اینجا هست
جیمین با لحن پریشون گفت:
_اون موقع نمی پرسه چرا جونگ کوک نمیره؟
_پوف... از دست تو جیمین یه دروغ سرهم کن، بگو... بگو مادر بیشتر به تو وابسته است!
هوسوک گفت و به جونگ کوک نگاه کرد جونگ کوک در کل مکالمه ی جیمین و هوسوک ساکت بود.
VOUS LISEZ
"ساکورا"𝚂𝙰𝙺𝚄𝚁𝙰
Fanfiction_من شبیه پلیکانم گوشت تنم رو می کنم بهت میدم بخوری اما تو از درد من حرف نمیزنی از کسی که چشماش به خاطرت غمگین بوده داستان میگی! "جئون جونگ کوک" ساکورا روایت عشق شاهزاده ی کره شمالی جئون جونگ کوک به پادشاه کره ی جنوبی کیم تهیونگ هست که به اجبار ازدوا...