توی بازی زندگی آخرین و دیرترین چیزی که یاد می گیری این که اعتماد نکنی حتی به چشمهات!
"کیم جین"
تهیونگ کنار جیمین مشغول قدم زدن بود. هر دو توی یه فکری بودن که نامجون رسید و تعظیم کرد.
_باید با هم صحبت کنیم
تهیونگ که متوجه شد نامجون کار فوری باهاش داره رو به جیمین گفت:
_اگه چند لحظه تنهات بزارم ناراحت نمیشی؟
جیمین سری بالا انداخت.
_راحت باش
نامجون و تهیونگ از جیمین فاصله گرفتن که تهیونگ پرسید.
_چی شده؟
_نامه ای که در موردش صحبت کرده بودیم رو برای جئون فرستادم اما...
_اما چی؟
_میگه حق طلاق با جونگ کوک باید باشه
تهیونگ پوزخندی زد.
_بود و نبودش واسه ام فرقی نداره، می خوام جیمین رو با خودم ببرم برج N
نامجون به جیمین اشاره کرد.
_اما جیمین به من گفت می خواد پیش جونگ کوک بمونه، بهتر نیست جونگ کوک هم با خودتون ببرید؟ بالاخره برای ازدواج باید یکم نظرش رو جلب کنی
_تهدیدش می کنم
نامجون با لحن عصبی گفت:
_تهیونگ! چرا در مقابل این پسر این قدر بچه میشی؟ خیر سرت پادشاه یه مملکتی
تهیونگ دستاش رو بالا برد.
_باشه می بریمش ناراحت نشو
نامجون نفس راحتی کشید، تهیونگ مرد پخته ای بود اما توی بعضی موارد که لج می کرد کسی جلو دارش نبود جز نامجون اون هم به احترام رفاقتی که با هم داشتن و پیشنهادات درست و خوب نامجون، تهیونگ همیشه کوتاه می اومد.
_عزیزم؟
دوست داشتی برج N رو تماشا کنی طرف های غروب خودت و جونگ کوک آماده باشید تا بریم
جیمین که توی فکر یونگی بود سری تکون داد.
_باشه کن میرم یه سر به جونگ کوک بزنم
توی راه رو با هوسوک همراه شد.
_مشکوک میزنی
هوسوک با انگشت به خودش اشاره کرد.
_من؟
جیمین پلک زد.
_اره مگه غیر از تو کسی اینجا هست؟
هوسوک با خنده گفت:
_فعلا خبری نیست
جیمین بعد از کسب اجازه وارد اتاق جونگ کوک شد، هوسوک هم پشت سرش اومد و در رو بست.
_گریه کردی؟
جیمین پرسید، جونگ کوک همون طور که خشمگین قلمو رو روی بوم می کشید گفت:
_چیزی گفتی؟
_گفتم گریه کردی؟!
جونگ کوک مکثی کرد.
_اره...
جیمین یواش یواش خودش رو به جونگ کوک رسوند، هوسوک توی سکوت بهشون نگاه می کرد.
_پس چرا منتظر نموندی من بیام؟ دیگه شونه ای برای گریه کردن نمی خوای؟
جونگ کوک قلمو رو ثابت روی بوم نگه داشت که آبرنگ ازش چکه کرد و خط مستقیمی رو به پایین ایجاد کرد.
_نمی خواستم مزاحمت بشم
_از کی تا حالا تو مزاحمی؟! یه اتفاقی داره واسه ات میفته جونگ کوک اما تو نمی خوای در موردش به من، به ما... چیزی بگی
جونگ کوک بدون این که سرش رو به عقب برگردونه گفت:
_من... من اسیر اون زندگی نکبت باری شدم که جئون بزرگ واسه مون درست کرده. بهم حق بده نتونم گریه، خشم و غمم رو با کسی تقسیم کنم
جیمین دستش رو روی سر شونه ی جونگ کوک گذاشت.
_ولی خودت رو نباید غرق کنی
جونگ کوک چنان قلمو رو داخل دستش فشار می داد که دست های سرخش به سفیدی می زد.
_من خیلی وقته غرق شدم جیمین، اگه این زندگی دریاست من یه نهنگ تنهام...
جیمین پشت کمر جونگ کوک رو نوازش کرد.
_تو زیاد رنج کشیدی من حق ندارم انکارش کنم؛ اما دلم می خواد خودت رو بیشتر از این آزار ندی
شب قراره با تهیونگ بریم از برج N بازید داشته باشیم نظرت چیه یکم خوشگل کنی دل یکی رو به دست بیاری؟
گوک از این حرف جیمین خندید، هوسوک در حالی که دست هاش رو به هم می کوبید گفت: _من که نمی تونم بیام جای کار دارم ولی شب که برگشتید حتما واسم تعریف کنید چه اتفاقاتی افتاد!
جیمین در حالی که به سمت اتاق خودش می رفت گفت:
_تا من حاضر میشم تو هم حاضر شو
جونگ کوک حوله ی حمامش رو برداشت رفت تا دوشی بگیره بعد از خارج شدن از حمام لباس هاش رو روی تخت گذاشت و مشغول خشک کردن خودش شد.
مو های خیسش رو کمی با سشوار خشک کرد در حالی که پرسینگش رو گوشه ی لبش جاگیر می کرد کمی برق لب به لبهاش زد و یقه اسکی مشکی رنگش رو پوشید.
دلش می خواست تیپ رسمیای بزنه، کت سرمه ای رنگش رو تنش کرد و بعد از پوشیدن اکسسوری از اتاق خارج شد.
جیمین در حالی که پیراهن و شلوار ساتنی پوشیده بود و داشت با شخص اون طرف خط بحث می کرد از اتاق خارج شد.
_اوه! ببین کوکی چیکار کرده
جونگ کوک لبخندی زد.
_فکر نمی کنم با پیراهن و شلواری که تو پوشیدی من به چشم بیام
جیمین دلبرانه چشمک زد و خندید.
_همین الان داشتم با یونگی بحث می کردم
_چرا؟
_میگه من تا چند ساعت آینده میرسم سئول بهش گفتم نیا؛ اما بعید می دونم چنین کاری کنه
جونگ کوک همون طور که از پله ها پایین می رفت گفت:
_اگه یونگی و تهیونگ همدیگه رو ببینن خوب نمیشه!
جیمین حرفش رو تایید کرد.
_اره. امکان داره یکیشون قاتل بشه جذابی داداشت هم شده دردسر!
جونگ کوک خنده ای کرد با همدیگه به سالن اصلی رسیدن، تهیونگ در حالی که لباس های مشکی به تن داشت با یه دست گل شلوغ توی سالن راه می رفت.
_اومدید؟!
جیمین جلو رفت، تهیونگ به سمت جیمین قدم برداشت و دست گل رو تقدیمش کرد.
_ممنونم. خوشحالم کردی!
تهیونگ برگشت تا نیم نگاهی به جونگ کوک بندازه که یکه خورد.
جونگ کوک به معنای واقعی کلمه زیبا شده بود، تهیونگ برای اولین بار توی عمرش محو کسی شده بود.
جونگ کوک در عین زیبایی، ساده لباس پوشیده بود و تهیونگ می تونست قسم بخوره جونگ کوک حتی از جیمین هم زیبا تره.
_تهیونگ نمیریم؟
تهیونگ سرش رو تکون داد.
_چرا عزیزم بریم!
تهیونگ در رو برای جیمین باز کرد که جیمین گفت:
_می خوای خودت رانندگی کنی؟
_اره، ماشین های اسکورت عقب و جلومون هستن
جونگ کوک در عقب رو باز کرد و نشست. تهیونگ با یه دست رانندگی می کرد، جونگ کوک جلوی نگاهش رو می گرفت تا به نیم رخ تهیونگ که می درخشید خیره نشه.
_چقدر دیگه می رسیم؟
جونگ کوک پرسید تهیونگ در حالی که از آینه به جونگ کوک نگاه می کرد گفت:
_چیز زیادی نمونده
جونگ کوک سری تکون داد و دست به سینه نشست وقتی به برج رسیدن جونگ کوک از همه زود تر پیاده شد.
_من باید برم دستشویی
_جونگ کوک صبر کن با هم بریم
جیمین گفت و رو کرد به تهیونگ، ازش پرسید.
_تو همین جا می مونی
_اره همین اطراف قدم میزنم تا برگردید
به خاطر حضور تهیونگ برج رو تخلیه کرده بودن و یه تعدادی حضور داشتن.
جونگ کوک وارد دستشویی ها شد که در دهانش گرفته شد، تقلایی کرد که صدای بغل گوشش گفت:
_حرکت نکن!
جونگ کوک از توی آینه ها به شخص سیاه پوش نگاه کرد هیچ شناختی ازش نداشت تا جیمین وارد دستشویی ها شخصی دیگه به گردنش کوبید و نیشخندی زد.
جونگ کوک با دیدن اون شخص بهت زده قبل از بیهوش شدن زمزمه کرد.
_جین!استایل جونگ کوک
_____
سلام حالتون خوبه؟ به ساکورا خیلی لطف دارید ممنونم که هوای من و فیکم رو دارید.🥲💗
VOUS LISEZ
"ساکورا"𝚂𝙰𝙺𝚄𝚁𝙰
Fanfiction_من شبیه پلیکانم گوشت تنم رو می کنم بهت میدم بخوری اما تو از درد من حرف نمیزنی از کسی که چشماش به خاطرت غمگین بوده داستان میگی! "جئون جونگ کوک" ساکورا روایت عشق شاهزاده ی کره شمالی جئون جونگ کوک به پادشاه کره ی جنوبی کیم تهیونگ هست که به اجبار ازدوا...