چپتر نوزدهم

541 104 43
                                    

مرگ زیبا ترین آهنگ سکوت را دارد...

"جئون جونگ کوک"





هر دو مرد بدون پایین آوردن اسلحه به جیمین نگاه کردن، جیمین ترسیده جلو اومد.
_اس..‌. اسلحه هاتون رو بیارید پایین!
یونگی با دیدن جیمین گفت:
_بیا بریم
جیمین اخم کرد و جلو رفت.
_کی بهت گفت بیای اینجا یونگی؟ گفتم هر موقع وقتش شد خودم میام پیشت
یونگی پوزخندی زد.
_موقعی که با این ازدواج کردی؟
با سر اسلحه به سمت جایی که تهیونگ ایستاده بود اشاره کرد، تهیونگ جلو رفت برای عصبانی کردن یونگی رو به جیمین گفت:
_بهش نگفتی خودت و برادرت پیش کش شدید به من؟
یونگی حس می کرد اشتباه شنیده؛ اما با چشم غره ای که جیمین بهش رفت اسلحه اش رو توی دستش تکون داد با لحن عصبی‌ای گفت:
_این چی داره میگه جیمین؟
جیمین دستی به صورتش کشید.
_بیخیال یونگی، داره سردم میشه بیا تا دم ماشین می رسونمت!
یوری که سر و صدا های بیرون کاخ رو شنیده بود رو لباس خوابیش رو پوشید و از اتاقش بیرون زد خانم هان با دیدنش گفت:
_خانم بهتره بیرون نرید!
یوری با اخم گفت:
_اون بیرون چه خبره؟
خانم هان با چشم هایی که در گردش بود گفت:
_یه سری اوباش به کاخ حمله کردن
_تهیونگ کجاست؟
_بیرون هستن!
یوری دیگه نایستاد تا از خانم هان حرفی بشنوه با عجله از کاخ خارج شد، دو تا پسرهاش همراه پسر خواهری که سال ها ندیده بودش روی هم اسلحه کشیده بودن.
_تهیونگ! جیمین!
با صدای زن هر سه به طرفش برگشتن یونگی با دیدن یوری گفت:
_خاله؟
جیمین گیج شد و تهیونگ اخم کرد، یوری جلو تر رفت.
_این اسلحه های لعنتی رو بیارید پایین!
یونگی اسلحه اش رو غلاف کرد؛ اما تهیونگ اهل کوتاه اومدن نبود. یوری با اخم غلیظی به تهیونگ گفت:
_بیار پایین اسلحه ات رو تهیونگ
تهیونگ به در خروجی کاخ اشاره کرد.
_همین که تا الان یه گوله تو مغزش خالی نکردم خیلیه، هری!
یوری هیچ موقع دلیل این همه کینه بین این دو پسرخاله رو نفهمید، از همون بچگی به طور عجیبی از همدیگه نفرت می بردن و گاهی اوقات این نفرت به بقیه هم دامن می زد.
یونگی جلو اومد، دست زن رو که هنوز به زیبایی آخرین باری بود که ملاقاتش کرده بود بوسید.
_خوشحالم می بینمت خاله
یوری شونه ی یونگی رو فشار داد.
_تو‌ کجا سئول کجا یونگی!
_به خاطر جیمین اومدم
یوری اخم کرد زیر لب زمزمه کرد.
_برای چی؟
_می خوام به عنوان همسرم آینده ام با خودم ببرمش
_من این اجازه رو نمیدم!
صدای تهیونگ بود که جواب یونگی رو داد، یونگی برگشت و به تهیونگ نگاه کرد.
_این پسر خیلی وقته از منه!
یوری بین بحث هر دو پرید و دست روی قلبش گذاشت، می دونست اگر تظاهر کنه حالش خوب نیست تهیونگ کوتاه میاد و همون هم شد.
حوالی ساعت سه صبح جونگ کوک نگاهی به دستش که باند پیچی شده بود انداخت و سوند اکسیژن توی دماغش قرار داشت رو در آورد آنژیوکت رو از داخل دستش بیرون آورد، دلش هوای تازه می خواست اگر چه قلب و سینه اش می سوخت.
راه خروج رو در پیش گرفت، قدم زنان به کاخ نزدیک شد رو به روی دریاچه ی همیشه آروم ایستاد. بارون هنوز نم نم می بارید و جونگ کوک تند نفس می گرفت.
_سرما می خوری
با صدای تهیونگ به عقب برگشت، سکوت کرده باز هم به دریاچه خیره شد.
_فکر نمی کردم جدی این قدر از دریا بترسی
تهیونگ سعی داشت سر صحبت رو باز کنه؛ اما جونگ کوک غمگین تر و خسته تر از اونی بود که بخواد به هر چیزی پاسخ بده.
_تو هم ناامیدم کردی مثلِ بقیه...
بین انگشت های یه دستش سیگاری در حال سوختن بود و دستی که برای لمس کردن جونگ کوک بالا آورده بود خشک شد، انگار توی این هفت کلمه غم لونه کرده بود.
_من و مرگ شدیم دو تا خط موازی، کنار هم هستیم؛ اما به هم نمی رسیم
تهیونگ با صدای بم و دلبرش پرسید.
_از الان دنبال مرگی؟
جونگ کوک سر انگشتهاش رو روی نرگسی های خیس کشید و شبنم های روشون رو لمس کرد.
_یه ده سالی هست، تازه توی این یک ماه داشتم دنبال زندگی می گشتم؛ ولی باز بهم اثبات شد هیچ کس بهتر از مرگ نمی تونه آدم رو توی آغوش بگیره حتی مادر!
قطرات بارون از روی مو های تهیونگ سر می خوردن و روی صورتش راه رو برای فرار پیدا می کردن.
_از کجا می دونی مرگ دواست؟
_مرگ برای همه چیز مرهمه، همیشه به مامانم می گفتم مامان کاش از طرف یه نفر خواسته بشیم ما که این قدر از طرف همه پس زده شدیم...
مرگ ما رو می خواد؛ ما بی رحم و نادونیم که اون رو نمی خوایم... همیشه دیر می فهمیم ارزش اونی که ما رو می خواد، وقتی هم می فهمیم دیگه دیر شده و اون وقت ما باید دنبال اون باشیم
_شاید ما دنبال چیز اشتباهی می گردیم
جونگ کوک یه شاخه از نرگسی ها رو چید.
_چیز های اشتباه خودشون از توی زندگی ما کنار زده میشن؛ ما نباید عجله کنیم.
_می دونستی داداشت دوست پسر داره و برای همین بهم هشدار دادی؟
جونگ کوک برگشت. صورتش سفید و رنگ پریده بود، چشم هاش به سرخی می زد و سخت نفس می کشید.
_دوست پسر هم نداشت مناسب تو نبود...
تهیونگ با صدای بمی که دچار لرزش شده بود پرسید.
_چرا؟ چون تو می خواستی توی چشم من باشی؟ می خواستی از طرف من پس زده نشی و "نخواستن" رو از طرف من تجربه نکنی؟
کلمات بی فکر کنار هم قرار می گرفتن تهیونگ قصد آزار پسر رو نداشت، جونگ کوک تلخ خندید و جلو اومد شاخه ی نرگسی رو بین دست تهیونگ گذاشت.
_از حرف های خودم بر علیه ام استفاده می کنی تهیونگ؟ این قدر ظالم نباش...
قلب تهیونگ برای دومین بار لرزید، صدایی که از سرما می لرزید و رنجور و خشدار اسمش رو بیان می کرد تا خودِ مویرگ های قلبش نفوذ کرده بود.
_هر کسی حقیقت رو گفت ظالمه؟
جونگ کوک مقابلش ایستاد و از داخل دستش شاخه رو برداشت ساقه اش رو چید و گفت:
_هر کسی ناحق بگه ظالمه
_باید یه قرارداد امضا کنی، به جای جیمین تو فعلا اینجا به عنوان همسرم می مونی.
پول، ماشین، خونه یا هر چیز دیگه ای که خواستی می تونی طلب کنی...
جونگ کوک گل رو داخلِ جیب پالتوی تهیونگ که روی قلبش قرار داشت گذاشت.
_تو همین الانش هم جلو جلو بهم طلب نکرده پیش کش کردی...
_چی رو؟
جونگ کوک همون طور که از کنار تهیونگ گذر می کرد گفت:
_نیش کلامت رو!

____

جونگ کوک

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


جونگ کوک

جونگ کوک

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

تهیونگ

"ساکورا"𝚂𝙰𝙺𝚄𝚁𝙰Where stories live. Discover now